نقد فیلم لس آنجلس – تهران

تینا پاکروان کارگردان تحصیل کرده ایرانی، برای ساخت سومین فیلم بلندش سراغ ژانر کمدی رفته است. او که در دانشگاه UCLA فیلمسازی خوانده، این بار بازیگران شاخصی چون پرویز پرستویی، مهناز افشار، گوهر خیر اندیش، شیرین یزدان بخش، ماهایا پطروسیان و ژوبین رهبر (کمدین ایرانی) را برای فیلم لس آنجلس – تهران به خدمت گرفته است؛ مجموعه بازیگرانی که حضورشان در یک فیلم به اندازه کافی تماشاگر را قانع می کند که برای دیدنش به سینما برود؛ اما متاسفانه تماشاگر گول می خورد، گول اسامی درخشان بازیگران را. با آراد موبایل همراه باشید.

لس آنجلس – تهران یکی از آشفته ترین و بی قصه ترین فیلم های چند سال اخیر ایران است و این آشفتگی به حدی است که می تواند رکورد تاریخ را به نام خود ثبت کند. فیلمی که نمی داند چه می خواهد بگوید و در انتها نیز هیچ چیز نمی گوید. فیلم چنان بی قصه است که مخاطب انگار صحنه های پیوند خورده تصاویری در لس آنجلس و تهران را به صورت مجزا می بیند؛ قصه ای که نه ربطی به لس آنجلس دارد و نه به تهران.

اگر بخواهیم به سختی مسیری برای قصه تعیین کنیم به بهروز، مردی میانسالی می رسیم که برای پیدا کردن تابلوی نقاشی پدرش از لس آنجلس به تهران آمده است، در تهران به طرز مضحکی عاشق زن گالری داری می شود که نوزده بار قبل از او ازدواج کرده. همین! همین قدر خالی و همین قدر دم دستی!

پاکروان هیچ خلاقیتی در هیچ چیز فیلم نداشته است. در بحث فیلمنامه که حرفی برای گفتن باقی نگذاشته است. او که خود فیلمنامه را به همراه آنالی اکبری نوشته، حتی قصه ای را که بشود در یک پاراگراف تعریف کرد نیز در فیلمنامه جای نداده است و کلا به نظر می رسد توقع داشتن فیلمنامه را باید از این فیلم حذف کرد. فیلم مجموعه ای از اتفاقات دم دستی و بی ربط است که کنار هم گذاشته شده است.

در شخصیت پردازی نیز همین آشفتگی به چشم می خورد. پرویز پرستویی با نام ژان، در ظاهر مردی فرانسوی وارد ایران می شود. در سوی دیگر ژوبین قرار دارد که او هم بی هیچ منطقی بعد از سی سال وارد ایران می شوند و از قضا همان طور که در هواپیما در کنار هم نشسته بودند، همسایه دیوار به دیوار هم در یکی از محله های بالای تهران نیز در می آیند.

بعد از مدتی ژان تبدیل به بهروز می شود که به دم دستی ترین و بی منطق ترین حالت ممکن دنبال اثری هنری پدرش می گردد. پیرزن های مثلا بامزه فیلم که عشق شوهر و مسائل جنسی اند، نیز همین قدر دم دستی اند، آنها که شبها فیلم ترسناک می بینند و موتور سواری می کنند هیچ کمکی در هیچ راستایی به فیلم نمی کنند و حتی بامزه هم نیستند؛ یائسه هایی که عاشق سینه چاک مردی جوان تر از خود شده اند و تمام تلاشان جلب توجه موسیو ژان است.

لس آنجلس – تهران یکی از آشفته ترین و بی قصه ترین فیلم های چند سال اخیر ایران است و این آشفتگی به حدی است که می تواند رکورد تاریخ را به نام خود ثبت کند…

زن گالری دار نیز که به شکلی مسخره نوزده بار ازدواج کرده و همه شوهرهایش مرده اند نیز یک سوژه تکراری، بی خود و مضحک است که از قضا موسیو ژان عاشقش می شود. آیدا و ژوبین نیز این وسط وول می خوردند و برای خود ول معطل اند. باز می شود آیدا را کمی پررنگ و هدف دار تر دید، هر چند هیچ شخصیت پردازی ای ندارد، اما ژوبین عملا به فیلم وارد شده تا با صحنه های رقص و قر کمرهای بی هنگامش مخاطب را نگه دارد و هیچ کاری دیگری جز این ندارد.

شوخی های فیلم به شدت دم دستی و پس زننده است و به جای اینکه مخاطب را بخنداند بیشتر او را می گریاند از فریبی که خورده و زمانی که دارد برای تماشای این فیلم می گذارد. زنان عشق شوهر و مردانی که با یک نگاه دل می بازند و با یک نوشته عاشق می شوند و همه به یک میزان کودن و بی دغدغه هستند تمامی شاکله این فیلم را تشکیل می دهد. پاکروان حتی در این بلبشویی که ساخته روزهای قبل انقلاب، ممل آمریکایی و پیراهن صورتی را هم فراموش نکرده و نگاهی هم به آنها می اندازد.

لس آنجلس – تهران با تصاویری از لس آنجلس آغاز می شود و راوی فیلم که تقدیر و سرنوشت است دیالوگ هایی می گوید که بیننده همزمان تصاویرشان را می بیند؛ تصاویری که ربط خاصی به لس آنجلس ندارد و می تواند در هر جغرافیایی اتفاق بیافتد و خانواده شلوغ و پر جمعیتِ ایرانی تبار مقیم آمریکا، که فقط در یک صحنه حضور دارند و تمام می شوند. فیلم با پرواز به تهران می آید، به تهران ِ بی دغدغه و زیبای شمال شهر. اتفاقات تهران هم ربطی به جغرافیا و ویژگی های خاص این شهر ندارد و می تواند در هر شهری در هر گوشه ای از دنیا رخ بدهد. پس با وجود این بی اهمیتی جغرافیا، چرا کارگردان نام فیلم را لس آنجلس – تهران گذاشته، مشخص نیست؛ احتمالا به خاطر جذابیت ذاتی این دو کلمه است وگرنه ربطی بین این واژگان و ماهیت فیلم وجود ندارد.

لس آنجلس – تهران بدون شک فیلم بدی است، فیلمی که پاکروان نویسندگی، کارگردانی و تهیه کنندگی اش را به عهده دارد. اما چرا باید یک کارگردان که قبلا هم فیلم های نه چندان خوب اما با زمینه اجتماعی ساخته، این بار سراغ کمدی برود؟ جواب واضح است: کفگیر به ته دیگ خورده است. گویا هر فیلمسازی که کفگیرش به ته دیگ می خورد، تصمیم می گیرد با ساختن کمدی، پول های از جیب رفته را به آن باز گرداند؛ چراکه تقریبا فروش کمدی در ایران تضمین شده است.

مردم غصه دار ایران که زیر بار گرانی های این روزها در حال کمر خم کردن هستند و هر روز حادثه ای نادر را از سر می گذارند، دنبال لحظه ای خوش گذارنی و خنده اند، دنبال لحظه ای فراموش کردن زندگی با دیدن حتی یک جوک بی مزه و لودگی یک بازیگر روی پرده ی سینما؛ اما این فیلسازان اند که باید به رسالت کمدی پایبند باشند.

باید کمدی ساختن و خنداندن دغدغه یک فیلمساز باشد تا از پس آن بربیاد، باید آن قدر به مردمِ کمدی دوست ایران احترام بگذارد که حداقل های لازم برای ساختن یک کمدی را رعایت کند. با چهار تا مسخره بازی و قصه های تکراری و ترسیم دنیایی بی ربط، آشفته، تماما بی دغدغه و ترسیم انسان هایی کودن و و الکی خوش نمی توان کمدی ساخت؛ بلکه فقط می توان کاری کرد که مردم دیگر حاضر نشوند حتی برای این ژانر پول خرج کنند و سینماها روز به روز خالی تر شود.

اینکه چرا پاکروان سراغ ساختن کمدی می رود را می شود حدس زد، اما اینکه چرا بهترین بازیگران ایران قبول می کنند در مضحکه ای که او ساخته بازی کنند جای سوال دارد. پرویز پرستویی که هم در کمدی و هم در دیگر ژانرها کارنامه پر و پیمانی دارد و حضورش در فیلم دلیل قانع کننده ای به بیننده برای خرید بلیط می دهد، چرا این آشوب را می پذیرد و صد البته بازیگران دیگری چون گوهر خیر اندیش و مهناز افشار.

از فیلمسازها که بگذریم، این تمام جامعه سینماست که باید دست در دست هم بدهد که کمدی، ژانر محبوب ما ایرانی ها جان تازه بگیرد. باید بازیگران نیز خود را متعهد کنند که در هر چرندی که فقط قرار است جیب مردم را خالی کند بازی نکنند، باید همه عوامل فیلم به نام و اعتبارشان احترام بگذارند و نشان بدهد که درست است بی پول نمی شود زندگی کرد، اما پول را از بازی در کارهای شریف تری هم می توان در آورد، شاید کمتر اما شرافتمندانه تر.

سمانه استاد
کارشناسی ارشد کارگردانی نمایش از دانشگاه هنر تهران