سعادت در خوش‌خیالی‌ است: درباره‌ی فیلم «شاهینِ کره بادام زمینی»

«شاهینِ کره بادام زمینی» (The Peanut Butter Falcon)، ساخته‌ی مشترکِ Tyler Nilson و Michael Schwartz برای اولین بار در ۲۲ آگوست ۲۰۱۹ در امریکا به نمایش عمومی درآمد. این کمدی درامِ ماجرایی که پیشتر در چند جشنواره از جمله SXSW  مورد توجه و تحسین قرار گرفته بود در برخورد با منتقدین و تماشاگران عام سینما نیز موفق بود و ضمن فروش قابل قبول در گیشه نمایش، از سایت‌های مهم سینمایی نیز امتیازات بالایی دریافت کرد.

از وجوه جذاب فیلم می‌توان به نقش‌آفرینی نسبتا متفاوت شیا لبوف در نقش یک ماهی‌گیر شیاد و سربه‌هوا و همینطور حضور موردانتظار داکوتا جانسون در نقش یک زنِ مجردِ جذاب اشاره کرد. فارغ از اینکه نمرات بیش از حد بالای فیلم در نقدها و سایت‌های سینمایی در نوع خود مایه تعجب و سردرگمی‌ست، سعی داریم نگاهی منصفانه داشته باشیم به این کمدی درامِ جمع و جور که طبق فرمول آشنای کمدی‌هایی با پیرنگ سفر ساخته و پرداخته شده است و شاید در نهایت چیزی فراتر از نمونه‌های درخشان‌تری که پیش‌تر دیده‌ایم نداشته باشد . در ادامه با آرادمگ همراه باشید.

یک سفر کودکانه

شاهین کره بادام زمینی

زک – با بازی Zack Gottsagen- پسر جوان ۲۲ ساله‌ای‌ست که به به سندرم داون مبتلاست. او که فاقد یک سرپرست دلسوز است در یک خانه سالمندان در کارولینای شمالی مورد مراقبت ویژه از سوی یک پرستار دلسوز به نام الینور- با بازی داکوتا جانسن- قرار گرفته است. زک آرزو دارد روزی یک کشتی‌کج‌کار حرفه ای شود و در برنامه آموزشی مدرسه کشتیِ قهرمان زندگی خود، یعنی «سالت واتر» شرکت کند. زک سال‌های سال است که فیلم های قدیمی سالت واتر را مکررا تماشا می‌کند. او پس از یک تلاش نافرجام، بالاخره در شبی با کمک هم‌اتاقی سالخورده‌اش، موفق می‌شود از خانه سالمندان بگریزد و شب را در یک قایق ماهیگیری کوچک در حاشیه یک دریاچه سرکند.

قایقی که زک شب خود را در آن صبح می‌کند متعلق به تایلر- با بازی شیا لبوف- ماهی‌گیر متقلب و شیادی‌ست که از آنجا که مجوز ماهی‌گیری ندارد، از قِبلِ فروش صیدهای دزدی همکارانش روزگار می‌گذراند. با لو رفتن دزدی‌های تایلر، او در نهایت مجبور می‌شود سوار بر قایق خود و همراه با زک که در قایق او مخفی شده است فرار را بر قرار ترجیح دهد.

در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.

در همین حال در حالی که مسئولیت نگهداری از زک در خانه سالمندان بنوعی بر گردن الینور بوده است، او نیز با پرس‌وجو از هم‌اتاقی زک و دیدن فیلم تبلیغاتی «سالت واتر»، مسیر جستجو برای پیدا کردن زک را می‌یابد.

تایلر در مواجهه با زک ابتدا قصد دارد او را رها کند اما بعد از اینکه او را از غرق شدن در دریاچه نجات می‌دهد، بین آنها دوستی و رفاقتی همدلانه شکل می‌گیرد. در عین حال تایلر نیز همچون زک توسط عده‌ای – ماهی‌گیرانی که تایلر وسایل آنها را در یک اقدام تلافی‌جویانه آتش زده است- در حال تعقیب شدن است. تایلر خیال رفتن به فلوریدا را در سر می‌پروراند و در این میان، راضی می‌شود که زک را نیز به مدرسه کشتی سالت واتر برساند. تایلر در طول سفر دونفره خود با زک، رفته‌رفته سعی می‌کند اعتمادبه‌نفس لازم برای زندگیِ مستقل از خانه سالمندان را در زک زنده کند و او را در مورد رویایش درباره تبدیل شدن به یک کشتی‌گیرِ قدرتمند، تشویق و تهییج کند.

الینور با جستجوی پی‌گیرانه‌ی خود زک و تایلر را پیدا می‌کند اما تایلر موفق می‌شود با زرنگی و چرب‌زبانی هم الینور را به ادامه ماجراجویی زک راضی کند و هم به نحوی توجه او را به خود جلب کند. زک همراه با تایلر و الینور سرانجام به خانه‌ی سالت‌واتر می‌رسند. سالت‌واتر اما باوجود آنکه آن کشتی‌گیر سابق نیست، قبول می‌کند زک را آموزش داده و او را به یک مسابقه محلی ببرد.زک موفق می‌شود در یک مسابقه محلی خشن به رویای خود برسد و در عین‌حال تایلر نیز بعد از آنکه مورد حمله‌ی همکاران زخم‌دیده خود قرار گرفته و در بیمارستان بستری می‌شود، موفق می‌شود الینور را راضی کند تا همراه او و زک برای زندگی به فلوریدا بروند.

سعادت در خوش‌خیالی‌ است

شاهین کره بادام زمینی

«خوش‌خیالی» و «ساده‌انگاری» اولین احساسی‌ست که در اولین مواجهه با «شاهین کره بادام زمینی» به آدم دست می‌دهد. حال چه میزان از این ساده‌اندیشی ریشه در تجربه‌ای عمیق یا لاقیدی‌ای فلسفی‌مابانه دارد یا نه، می‌تواند محل بحث مجزایی داشته باشد. هرچند که چندان بنظر نمی‌رسد زیربنایی آنچنان هوشمندانه در پی این ساختمانِ خوش‌رنگ و لعاب لحاظ شده باشد.

در «شاهین کره بادام زمینی» همه چیز به سادگی تمام رخ می‌دهد. آدم‌ها به سادگی عاشق هم می‌شوند و به راحتی با هم همراه می‍شوند. دشمنی‌ها پیش‌پاافتاده است و بخشش‌ها و بعدتر انتقام‌ها نیز همینطور. این حس «خوش‌خیالی» و «خوش‌باوری» حتی می‌تواند ما را یاد فیلم‌‌فارسی‌های آشنای خودمان و تصمیمی که ما- بعنوان بینندگان فیلم- در برخورد با آن دنیای جعلی و خیالی اتخاذ می‌کردیم بیندازد. تصمیمی که بنا بر کیفیت نسبی فیلم و یا ذائقه شخصی بیننده یا ختم به یک همراهیِ ساده‌گیرانه می‌شد و یا یک فاصله‌گیریِ مثلا روشنفکرانه. در «شاهین کره بادام زمینی» نیز – حالا شاید نه به آن شوری شور- با این‌چنین موقعیتی روبه‌رو هستیم. می‌توانیم از جذابیتِ ظاهری و اغواگرانه‌ی داکوتا جانسن در ثانیه‌ثانیه فیلم- بدون ذره‌ای امساک از سوی سازندگان- حظ ببریم یا اینکه از این فرصت‌طلبیِ مبتذل برای تعریف قصه‌ای مثلا انسان‌دوستانه کهیر بزنیم!

باور نکردنِ «سادگی» فیلم بخاطر بُخل یا بی‌انصافی ما نیست؛ چرا که شوربختانه این سادگیِ جعلی به جای آنکه بیننده را به یک محتوای انسان‌دوستانه‌ی ملموس و عمیق – مثلا در مورد رفاقت یک بیمار سندروم داون یا یک صیادِ شیاد- رهنمون کند، تبدیل به ضد خود شده و بیننده را – حتی به فرض همراهی با فیلم- سرگرمِ یک قصه‌ی سطحی بارها گفته‌شده و بی‌خاصیت می‌کند. حال برای بیننده‌ی حتی کیفورشده، هیچ تفاوتی نمی‌کند که زکِ معصوم فیلم دچار سندروم داون باشد یا یک بیماری لاعلاج دیگر و یا اینکه حتی اساسا بیماری خاصی نداشته باشد و صرفا طفلی بی‌سرپرست باشد.

سادگیِ دشوار

شاهین کره بادام زمینی

ساده‌گیریِ سازندگانِ جوانِ «شاهین کره بادام زمینی» حتی در ابتدایی‌ترین نکات طراحی پلات داستانی فیلم نیز هویداست. زک در مسیر قهرمانانه‌ای که برای ایجاد تغییر در زندگیِ راکد و ملالت‌بارش می‌پیماید هیچ‌گاه با مانع یا هماوردی جدی روبه‌رو نمی‌شود. گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا زک را به سفری مثلا اسطوره‌ای رهنمون کنند و سازندگان در مقام طراحان اصلی این سفرِ چندروزه لابد انتظار دارند بیننده خودآگاه امروز نیز از این سفرِ ساختگی دچار تزکیه روحی شود.

در فصول ابتدایی فیلم و جایی که زک را در آسایشگاه سالمندان می‌بینیم همراه با آشنایی با کاراکترِ زک، با شخصیتِ «الینور» نیز در مقام پرستاری دلسوز که گویی فراتر از مسئولیتی که به عنوان یک پرستار در قبالِ زک دارد، نوعی حس مهرانگیزِ خواهرانه نیز به زک دارد آشنا می‌شویم. شکل ارتباط الینور با رئیسِ ازخودراضیِ آسایشگاه سالمندان نیز که به نوعی تمام مسئولیتِ گم شدنِ زک را به بهانه اینکه با اصرار او از زک در این آسایشگاه مراقبت می‌کنند بر دوش الینورمی‌اندازد، شخصیت الینور را به عنوان زنی مهربان و فداکار در ابتدای فیلم تثبیت می‌کند. در واقع پلات داستانیِ خوشِ فیلم در همان ابتدا سوپاپِ اطمینان کاراکترِ آسیب‌پذیر و مورد حمایت خود را رو می‌کند تا خیال تماشاگر به نوعی از پایان شیرین و گوارای فیلم آسوده باشد.

حال اینکه چرا در در «شاهین کره بادام زمینی»، این سادگی و راحتیِ خوش‌خیالانه و سبک‌سرانه تبدیل به یک کیفیت اقناع‌کننده و ارضاکننده – از نوع آثار درخشانی که پیشتر دیده‌ایم- نمی‌رسد شاید مسئله اصلی فیلم باشد. شاید هدف اصلی فیلم این باشد که خیال دارد با یک فرمول تکراری و پیش‌پاافتاده به یک بیان‌مندیِ معتبر و سهل و ممتنع از یک وضعیتِ ملنگ و خوش‌خیالانه برسد. و البته این فرمولِ کهنه تامین‌کننده‌ی این هدف گول‌زننده نیست.

دنیای آدم‌بزرگ‌ها

«شاهین کره بادام زمینی» در پیرنگ داستانی خود شبیه به آثاری که شخصیت اصلی آنها یک «کودک»ِ معصوم و البته سمپاتیک است عمل می‌کند؛آثاری که در آنها گویی کودکِ قصه بهانه‌ای برای تعریف قصه شخصیت‌های بالغ اطراف خود- که ممکن است پدر،مادر یا نزدیکان دیگر او باشند- می‌شود.زک نیز در مقام شخصیت اصلیِ «شاهین کره بادام زمینی» – و با طراحی ساده‌ی نویسندگان فیلم- هرچند که به لحاظ سنی وارد دوران جوانی خود شده و فردی بالغ است، اما به سبب بیماری و لابد دور بودنش از جامعه بیرون از آسایشگاه- بخوانید ساده‌اندیشی خالقان فیلم-همچون کودکی ساده و معصوم است. او در برخورد با جهان بیرون از آسایشگاه آنچنان آسیب‌پذیر و بی‌دفاع است که در حالی که توانایی شنا کردن ندارد با فشار و اصرارِ چند پسربچه به درون یک دریاچه شیرجه می‌زند. و اتفاقا این همان جایی‌ست که «تایلر» را وادار به واکنش و نجات دادنِ زک از مهلکه می‌کند.

حال فیلمساز بجای آنکه کار سختِ پرداختِ شخصیتِ یک بیمار سندروم داون را به جان بخرد، وقت خود را صرف پرداختِ شخصیت «تایلر» می‌کند و حتی برای او یک پیش‌داستان و خاطره‌ی تلخ از گذشته- مرگ برادرش- طراحی می‌کند تا به نحوی او را برای ملموس‌تر کرده باشد. در مقابل اما زک، همان کودکِ جوان‌سالِ بیماری‌ست که همه‌ی هم و غم آن حضور در برنامه آموزشی کشتی «سالت واتر» است. فارغ از اینکه این شکل از برخورد ترحم‌آمیز با یک بیمار سندروم داون در کنه ماجرا چقدر اخلاقی‌ و انسانی‌ست یا نه در حوصله این مطلب نمی‌گنجد، اما مسئله این است که همین استراتژی خالقان فیلم در جهت پرداخت کاراکترهای مکمل فیلم نیز به هیچ‌روی آنچنان که باید و شاید به ثمر نمی‌نشیند و تحول تایلر و الینور در پایان سفری که رویای کودکانه‌ی زک را تامین کرده همچون کیفیت خوش‌خیالانه‌ی فیلم باسمه‌ای و تقبلی بنظر می‌رسد.

تصمیم‌گیری در مورد قهرمان

در صحنه‌ای از فیلم که زک و الینور و تایلر سوار بر کلک شده‌اند، به خوبی استراتژی پیش‌گفته نویسندگان «شاهین کره بادام زمینی» در طراحی کلی پیرنگ داستانی فیلم هویداست. تایلر برای صحبت در مورد زک با الینور، به بهانه انجام تمرین، از زک می‌خواهد که سر خود را داخل آب کرده و نفس خود را حبس کند. تایلر الینور را بابت اینکه زک را آسیب‌پذیر و بدون اعتمادبه‌نفس بار آورده مورد شماتت قرار می‌دهد و الینور نیز سعی می‌کند به نحوی از شیوه مراقبتی خود از زک دفاع کند. جالب اینجاست وقتی زک نفس کم می‌آورد و سر خود را از آب بیرون می‌آورد این بار این الینور است که از زک می‌خواهد سر خود را داخل آب کند.

طراحی این صحنه شاید در نوع خود جالب‌توجه و هوشمندانه باشد اما در عین حال همانطور که گفته شد بنحوی دیگر گویای ایده‌ی ساده‎‌اندیشانه‌ی خالقان فیلم در پرداخت موقعیتِ کاراکتر زک، به عنوان شخصیت اصلی فیلم است.

در «شاهین کره بادام زمینی» ایده‌ها و موقعیت‌های در نوع خود جذاب دیگری نیز هستند که همچون موارد پیش‌گفته، با عدم توفیق فیلم در رسیدن به یک بیان‌مندیِ متقاعدکننده و یکدست، ابتر و ناقص می‌مانند. از میان آنها می‌توان به شخصیتِ بامزه‌ی پیرمرد سیاه‌پوستِ نابینای فیلم در دل جنگل اشاره کرد که علاقه‌مند است با هر رهگذری که از کنار کلبه‌اش می‌گذرد درباره مسیح حرف بزند و احیانا او را غسل تعمید دهد! متاسفانه اما این قِسم از ایده‌های «شاهین کره بادام زمینی» – که در فصل پایانی فیلم و نوع مبارزات زک هم به نحوی دیگر خود را نشان می‌دهند- سنخیتی با کلیتِ فیلم ندارند و همچون لحظاتی جدا و حتی متعلق به فیلم‌هایی دیگر بنظر می‌رسند که نمونه‌های اعلای آنها در ذهن بیننده‌ی فیلم‌بینِ امروزی خیلی پیشتر ثبت شده و تکرار آنها در جهانی نامانوس چندان ذوق‌انگیز و تازه نیست.