۸ سپتامبر ۱۹۲۵ سالروز تولد پیتر سلرز، کمدین بزرگ و فراموشنشدنی تاریخ سینماست. نام سلرز پیش از هر چیز درمیان سینمادوستان با سری فیلمهای «پلنگ صورتی» گره خورده است. شمایل او در نقش بازرس کلوزوی سادهدل و دستوپاچلفتیِ پلنگ صورتی در سراسر جهان خاطرهانگیز است.
سلرز اما ابدا یک بازیگر کمدی صرف نبود. مهارت و توانایی او در ایفای نقشهای مختلف آنچنان بود که به او فرصت بازی در فیلمهای جدیِ مهمی چون دکتر استرنجلاو را نیز داد. این اتفاق- حضور در فیلمهای غیرکمدی- به سختی برای کمدینهای بزرگ تاریخ سینما افتاده است، چنانکه خیلی از غولهای کمدی تاریخ سینما هرگز چنین شانسی نداشتهاند.
جالب است که سلرز به واسطه تواناییاش در ارائه نقشها با حالات و لحنهای متفاوت، دو همکاری درخشان با استنلی کوبریک دارد. گویی کوبریکِ بزرگ بیش از هر کس توانایی ِ سلرز را در نقشآفرینیهای متفاوت دریافته بود. چنانکه سلرز در هر دو همکاریاش با کوبریک در هر فیلم به ایفای بیش از یک نقش پرداخت.
سلرز بعد از اولین همکاریاش با کوبریک در فیلم لولیتا(۱۹۶۲) ، در فیلم دکتراسترنجلاو(۱۹۶۴) سه نقش متفاوت را با استادی تمام بازی کرد که برایش نامزدی اسکار را هم به ارمغان آورد.
اما از نظرگاهی دیگر شاید مهمترین فیلم کارنامهی کاری سلرز، آخرین فیلم او باشد. «حضور» به کارگردانی هال اشبی- از مهمترین چهرههای سینمای مستقل امریکا- نمایانگرِ وجههای ابدی از سلرزِ بزرگ شد.
مرگ زودهنگام سلرز- در ۵۴ سالگی- درست یک سال بعد از موفقیت بزرگِ فیلم «حضور»، در عین دریغِ ابدیاش طعنهآمیز نیز بود. سلرز که از سالهای دور از بیماری قلبی رنج میبرد- و حضور در خیلی از فیلمها را بخاطر بیماریاش از دست داده بود- سرانجام در جولای ۱۹۸۰ درگذشت.
به بهانهی سالروزِ تولد پیترسلرز، نگاهی داریم به آخرین فیلم اوکه همچون دکتر استرنجلاو، برایش نامزدی اسکار را به ارمغان آورد. با آرادمگ همراه باشید.
باغبان ابدی
شرلی مکلین(ایو) در کنار پیتر سلرز(چنسی)
فیلمنامه «حضور» (Being There) را یرژی کوشینسکی، نویسندهی لهستانی بر اساس رمانی از خودش نوشته است. داستان فیلم دربارهی چنس، باغبانی فاقد هویتِ شناختهشده است که هرگز پایش را از خانهای که در آن باغبانی میکرده است بیرون نگذاشته و دنیای خارج برای او تنها از دریچه تلویزیون معنا دارد. بعد از مرگ صاحبخانه، چنس به اجبار از خانه بیرون میرود.
در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.
چنس بطور کاملا تصادفی با ایو- با بازی شرلی مکلین- آشنا میشود که زن ِ مقامی صاحب منصب و ردهبالا در دولت ایالات متحده است. ایو چنس را که بخاطر تصادف مصدوم شده است برای مداوا به خانهی مجلل و شخصی خودش و همسرش میبرد. شوهر او بنجامین رند، در واقع مشاور رئیس جمهور ایالات متحده است و البته حالا دیگر در دوران کهنسالیاش فرتوت و بیمار شده و حال جسمی ِ مساعدی ندارد.
چنس در خانهی بنجامین رند تحت مداوا قرار میگیرد و در این بین رفتهرفته به واسطهی رفتار ساده و همدلانهاش بین اهالی خانه از جمله خود رند و همسرش محبوب شده و مورد توجه قرار میگیرد. این همدلی و همزبانیِ ناآگاهانه البته بطرزی کنایهآمیز تا آنجا پیش میرود که بنجامین رند، چنس را با خود در ملاقات با رئیس جمهور ایالات متحده همراه میکند. صحبتهای چنس مورد توجه پرزیدنت بابی قرار میگیرد و او از تعبیر ِ چنس در مورد طبیعتِ چرخش طبیعی فصلها برای ارائهی قانعکنندهی نظریهی اقتصادی خودش در ادارهی دولت بهره میگیرد.
چنس حالا در فرآیندی طعنهآمیز بطور ناخواسته تبدیل به یک شخصیت معروفِ دوستداشتنی و مورد وثوق میشود تا آنجا که در پایان فیلم، بعد از مرگِ بنجامین رند، دولتمردان ِ امریکایی، همچنان که تابوتِ رند را به دوش دارند، زیرلب نام چنس گاردنر را به عنوان رئیس جمهور آیندهی ایالات متحده امریکا مطرح میکنند.
توزیع ِ عادلانهی جهل
شروع «حضور» در چندین نمای متوالی با تاکید بر نقش «تلویزیون» به عنوان یک رسانهی جمعی در زندگی آدمی چون چنس همراه است. در چندین نمای مفصل میبینیم که چنس که بتازگی صاحبخانه و صاحبکارش فوت کرده است، خونسرد و بیخیال پای تلویزیون نشسته و برنامههای مختلف آن را سر حوصله تماشا میکند. او نهتنها در اتاق خودش و با تلویزیون مخصوص خودش مبهوت برنامههای تلویزیونی است، بلکه وقتی به اتاق ِ صاحبکار تازه مرحوم شدهاش هم میرود بلافاصله تلویزیون او را روشن میکند.
چنس که همهی عمرش را در این خانه و باغ گذرانده است جهان بیرون از خانهی رئیسش را به واسطه تلویزیون دیده و لمس کرده است. یک درکِ شیشهای کودکانه و محدود. خواهناخواه این وضعیت ِ چنسِ سادهدل، تبدیل به استعارهای میشود از جامعهای که خود را در اتاقی محدود حبس کرده و عنان اختیار ِ میزان درک و آگاهیاش را به یک جعبهی کوچک شیشهای سپرده است.
وضعیتِ چنس و دنیای محدود او در خانهای کوچک به همهی جوامع دنیا-از جمله خود ایالات متحده- قابل تعمیم است. البته باید در نظر داشت که «حضور» در سالهایی ساخته شده که هنوز اینترنت، شعار دهکدهی جهانی را محقق نکرده و تمام بار ِ خبررسانی و اطلاعاتی دنیا به دوش رسانههای دیداری و شنیداریِ عمدتا رسمی است.
با این حال همچنان و از پس سالها کنایه تند و تیز فیلم هنوز کارساز و موثر است. همچنان هر کسی که میزان آگاهی و شناخت خود را محدود به رسانههای رسمی و تلویزیونی خاصی کرده باشد میتواند خود را در قامت یک چنسِ سادهدل و بیخبر ببیند. کسی که اگر کمی پایش را آن سوی مرزِ زیستی خود بگذارد متوجه میشود دنیا خیلی متفاوتتر از آن چیزیست که پیشتر در فلان رسانهی رسمی دیده یا شنیده بود. ممکن است این مخاطب یک اروپایی باشد که درکش از مثلا ایران بیابانی با شترها و کاروانهای بدویست یا یک آسیایی که تگزاس را دشتی از اراذل و هفتتیرکشانِ بیرحم میبیند. همهی این مخاطبان سادهدل یکپا چنس بسطیافتهاند.
شانس ِ دوبارهی کشف جهان
اما موقعیتِ استعاری که فیلمنامهنویسِ «حضور» برای شخصیت ِ چنس طراحی کرده است، سویهی مثبتی هم دارد. و فیلم در ادامه به سمت سویهی مثبت جهانِ چنس میرود. چنس که بنوعی در خانهای محدود و ایزوله شده بوده در خوانشی مثبت و خوشبینانه از این وضعیت، در واقع از جهانِ پرهیاهو «فارغ» بوده است. او بطور ناخواسته از گزند آنچه آدمیانِ روزگار مدرن را ریاکار و دروغگو و خودسانسور بار آورده است، دور بوده است.
و حالا چنس یا با ادای صمیمانهتر چنسی-که اسم او همان شانس و بخت و تصادف را معنی میدهد- این شانس را دارد که در چهل سالگی از محدودهی زیستی خود پا را فراتر بگذارد. حالا او میتواند بدون پیشفرضهای ذهنی یک آدم نرمالِ شهری، با ذهنی باز و پاک، جهان را یکسره از نو کشف کند.
چنسی صادق و همدل و بیشیلهپیله است. او به چیزی تعلق خاطر ندارد. او حتی چیزی را پنهان نمیکند و به عنوان یک مرد ِ ۴۰ ساله حتی یک راز هم ندارد. او نه عاشق کسی است و نه از چیزی متنفر و بیزار است. چنسی یک کودک ۴۰ ساله است که به واسطهی این بکارت و زلالی درون، مهرش به دل ِ آدمها مینشیند. فیلمساز با دیدگاهی شاید بیش از حد رمانتیک و شاعرانه، جهان را مفتون این کودک ۴۰ ساله میبیند.
حالا اینکه از پس سالها چقدر این موقعیتِ استعاری در طول یک فیلم دو ساعته قبراق و کارساز میماند جای صحبت و بحث دارد. اینکه چقدر شوخیهای فیلم- با وجود حضور قدرتمند سلرز- هنوز هم خندهدار و باطراوتند یا نه هم همینطور.
اما آنچه مسلم است این است که «حضور» موفق میشود پیرنگ جاهطلبانهی خود را پیریزی کند و با مهارت تمام پیش ببرد. و مهمتر اینکه فیلم این شجاعت را دارد که برخلاف فیلمهای دیگری با چنین موقعیتهای استعارهایِ آشنا، الگویی ثابت و کلیشهای را دنبال نمیکند.
فیلم علاوه بر اینکه در پایان پاهایش را زمین نمیگذارد و حرفهایش را پس نمیگیرد، بلکه برعکس، با جاهطلبیِ تمام در فصل پایانیای چنان شاعرانه بیشتر و بیشتر پاهایش را از زمین جدا میکند و اوج میگیرد.
بازیِ بزرگان در آخرین حضور
اما صحبت در مورد «حضور» بدون اشاره به کیفیت بالای گروه بازیگران آن بیانصافی بزرگیست. پیتر سلرز در آخرین نقشآفرینی عمرش حضوری قدرتمند و درجهیک دارد. او در مقام یک کمدین ِ همهفنحریف، کیفیت بالایی از کمدی خاموش و بدون دیالوگ را در قامت کاراکتری سادهدل و لطیف با مهارت تمام اجرا میکند. کافیست به شیوهی غریب او در ادای دیالوگها و نگاهها و ریاکشنهای بیکلامش دقت کنید.
در کنار ِ سلرز، شرلی مکلین نیز در قامت زنی که همسر یک سیاستمدار بزرگ است به خوبی میدرخشد. شمایل مک لین و ِ سلرز ِ پا به سنگذشته در کنار یکدیگر خاطرهانگیز و بیادماندنیست. به اینها حضور موقر و سنگین ِ ملوین داگلاس را در نقش ِ بنجامین رند اضافه کنید که تنها اسکار ِ فیلم را هم به ارمغان آورد. داگلاس بخاطر نقش بنجامین رند اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را برد و جالب اینکه او نیز یک سال بعد از نمایش «حضور» درگذشت.
«حضور» به نوعی نقطهی اوج کارِ هال اشبی در مقام کارگردان نیز به حساب میآید، اشبی بعد از «حضور» فیلم مهم دیگری نساخت و او نیز در سال ۱۹۸۸ چشم از جهان فرو بست.
وزن ِ آب
نمای پایانی ِ «حضور» را میتوان یکی از شاعرانهترین پایانبندیهای تاریخ سینما به حساب آورد. در فصل پایانی فیلم، در حالی که مراسم یادبود و تشییع جنازه بنجامین رند در حال برگزاریست و پرزیدنت بابی در حال سخنرانی دربارهی رند مرحوم است و تنی چند از سیاستمدارانِ پشتپرده زیر تابوتِ رند را گرفته و در حال صحبت و گمانهزنی دربارهی آیندهی سیاسی ایالات متحده امریکا هستند، چنس مراسم را ترک کرده و به محوطه جنگلی اطراف ِ آرامگاهِ بنجامین رند میرود.
چنس ابتدا با یک نهال روبهرو میشود. او نهال خم شده زیر بار یک شاخهی بزرگ را خلاص میکند و نهال ظریف را سرپا میکند. چنس بعد به یک رودخانه میرسد که چشماندازی زیبا را در روبهروی خود دارد. چنس با خونسردی پا روی آب میگذارد و روی آب شروع به راه رفتن میکند. او حتی خودش نیز در میانهی راه دچار تعجب شده و چترش را داخل آب میکند تا از عمق آب باخبر شود.
این نمای شاعرانه بطور واضح یادآور داستان معروف راه رفتن حضرت عیسی روی آب است. و چنس در مقام یک مسیح ِ امروزی، در حالی که دیگران پچپچ کنان در حال برگزاری مراسم ختم یک دولتمرد ِ فقیدند، با ایمان زلالی که به خود دارد پا روی آب گذاشته و به نرمی روی آن راه میرود.
این نمای جاهطلبانه فیلم را در اوجی سینمایی تمام میکند و خواهناخواه وجهی عارفانه به آن میدهد. چنس علیرغم زمینی شدن و کشف و لمس جهان مادی و بُر خوردن با پرقدرتترین آدمها و مراکز قدرت، همچنان آنقدر سبکبال و رهاست که میتواند روی آب راه برود. سبک تر از خودِ آب و حتی چتری که به دست دارد.
پاسخ دهید