اعتراف برای نوشتن: درباره‌ی فیلم «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟»

«هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» که پیشتر در جشنواره‌های مختلف مورد استقبال منتقدان قرار گرفته بود، برای اولین بار در نوامبر ۲۰۱۸ به نمایش عمومی درآمد. بعدتر فیلم از سوی آکادمی اسکار نامزد دریافت سه جایزه در رشته بهترین فیلمنامه اقتباسی، بهترین بازیگر نقش اصلی زن و بهترین بازیگر مکمل مرد شد. این ترکیب نامزدیِ جایزه به طور ثابت در اغلب جشنواره‌ها و مراسمی نظیر بفتا و گلدن گلوب نیز تکرار شده بود.

این موفقیت‌ها برای ماریل هلرِ ۴۰ ساله که «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» در واقع دومین فیلم بلند کارنامه کاری اوست بسیار راهگشا بود. چنانکه او این روزها فیلم بعدی‌اش را-که باز هم یک درام زندگی‌نامه‌ای‌ست- با حضور تام هنکس و با سوژه‌ای نزدیک به حال و هوای فیلم قبلی آماده می‌کند. فیلمی که از همین حالا نامش به عنوان یکی از شانس‌های اسکار ۲۰۲۰ مطرح است.

نگاهی داریم به «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» با بازی درخشان ملیسا مک‌کارتی(در نقش لی ایزریل) و ریچارد ای گرانت. با آرادمگ همراه باشید.

قانونِ ثابتِ تغییر

ریچارد ای گرنت(جک) در کنار ملیسا مک‌کارتی(لی ایزریل)

فیلمنامه‌ی «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» را نیکول هولوفسنر و جف ویتی بر اساس زندگی‌نامه خودنوشتِ لی ایزریل، زندگی‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی امریکایی نوشته‌اند. لی ایزریل که بیشتر شهرتش را به واسطه‌ی جعل و فروشِ نامه‌هایی جعلی از نویسندگانِ بزرگ، نظیر نوئل کوارد و دوروتی پارکر و بعدتر چاپِ زندگی‌نامه‌ی اعترافی‌اش به دست آورده بود در دسامبر ۲۰۱۴ و در ۷۵ سالگی درگذشت.

قصه‌ی فیلم اما از جایی شروع می‌شود که لی ایزریل کارش را از دست می‌دهد و همچنان که با ناشر ِ قدیمی‌اش دچار اختلاف شده است به لحاظ مالی نیز زیر فشار سختی قرار گرفته است.

لی برای پرداخت اجاره‌ خانه و هزینه درمان گربه بیمارش دچار مشکل است و ناشرش نیز بخاطر عدم موفقیت کتابهای اخیر او حاضر نیست پیش‌پرداخت تازه‌ای برای کتاب جدید لی به او بدهد.

لی حالا زنِ چاقِ بدقلق ِبداخلاقِ ۵۰ ساله‌ای‌ست که هیچکدام از پیشنهادهای ناشرش را برای تغییر سبک زندگی و شیوه نویسندگی‌اش نمی‌پذیرد. او حاضر نیست تن به پیشنهادهای به زعم خود مضحک ناشر منفعت‌طلبش بدهد. او چنان که خود می‌پسندد همینی هست که هست. کسی که کارش نوشتن است و نه هیچ فعالیت جانبی متظاهرانه‌ی دیگر.

اما گویا زندگی قانون ابدیِ خودش را دارد. تو حتی اگر لی ایزریلِ غروغروی سختِ کله‌شق باشی. کسی که بوی نامطبوعِ سکون و رکود، خانه‌ات را گرفته و با افراط در الکل، با ملالِ زندگی می‌جنگی، لاجرم در بزنگاهی گریزناپذیر مجبور به تغییر و بازنگری در خویشتنی.

در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.

لی که برای تامین هزینه‌های زندگی‌اش مستاصل شده، یادداشتِ قاب‌شده‌ای که به عنوان یادگاری از کاترین هیپبورن(بازیگر فراموش‌نشدنی سینمای امریکا)دارد را می‌فروشد.

او بعدتر بطور اتفاقی لای یک کتاب قدیمی، نامه‌ای از نوئل کوارد، نویسنده‌ی معروف انگلیسی پیدا می‌کند و دراوج استیصال، فکری شیطنت‌آمیز به ذهنش می‌زند. لی برای جذابتر کردن نامه، با ماشین تایپ، پی‌نوشتی ابتکاری به نامه‌ی کوارد اضافه می‌کند و بطرزی جادویی برای اولین بار عملا دست به جعل می‌زند.

لی که مزه پول ِ قابل‌توجهِ فروشِ نامه‌ی جعلی زیر زبانش مزه کرده، رفته‌رفته به این کار ادامه می‌دهد و هربار با توجه به قریحه و ذوق نویسندگی‌اش نامه‌ای را جعل کرده و برای فروش به کتاب‌فروشی‌ها و کلکسیونرها ارائه‌ می‌دهد. در این راه جک نیز که بعد از مدتها با لی مجددا آشنا شده، به عنوان تنها دوستِ لی او را در فروش ِ نامه‌های جعلی کمک می‌کند.

در ادامه اما همانطور که پیش‌بینی می‌شود با لو رفتن جعلی بودن نامه‌ها کار به جاهای باریک می‌کشد و بزنگاه ِ گریزناپذیر خانمِ لی سر می‌رسد. او باید خودش را، غرورش را و هر آنچه که طی همه‌ی این سالها از خود ساخته بشکند.

شیفتگیِ عمیق به خویش

مک‌کارتی در کنار دالی ولز(آنا)

علیرغمِ همه‌ی مضامین فریبنده‌ای که به واسطه‌ی عمل جعل شخصیت اصلی در «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» مطرح است، بنظر می‌رسد که این فیلم در نهایت داستانی درباره‌ی «تغییر» است. تغییر نه به عنوان یک مولفه برای قصه‌گویی که در نهایت هر قصه‌ی متعارفی درباره یک تغییر است. بلکه تغییر به معنای شاخص کلمه. تغییرِ آدمی که نمی‌خواهد تغییر کند اما باید تغییر کند.

لی بدلیل افراط در سبک زندگیِ راکدش و بستن تمام دریچه‌های تازه به روی خود، در آستانه‌ی یک فروپاشیِ کامل است. او در صحنه‌ی ابتدایی فیلم به یک دلیل ساده کارش را از دست می‌دهد:نوشیدن در محل کار! یعنی او حتی حاضر نیست در این حد خودش را تغییر بدهد. و با لجاجت بیشتر به کارش ادامه می‌دهد.

دست یازیدن به عمل جعل برای او حکم یک راه فرار را دارد. راه آسانی برای پول درآوردن با استفاده از استعداد نویسندگی‌اش و بدون تلاش برای تغییری در خویش. اما رفته‌رفته این راه فرار تبدیل به یک میان‌برِ پیش‌بینی‌نشده برای تغییر می‌شود. در پایان این راه هیمنه‌ی لی فرو خواهد ریخت و او مجبور به اصلاح خویش خواهد بود.

نکته‌ی جالب فیلم همین‌جاست. فیلمساز بطرز دلنشینی با لجاجت و قُدیِ کاراکتر اصلی فیلمش دمساز است. فیلم با هوشمندیِ فیلمساز در نهایت تبدیل به یک فیلم متعارف با الگوی آشنای بلوغ نمی‌شود. در پایان فیلم او حتی کارهایی که لی مجبور به انجامشان شده را نشان نمی‌دهد و به صحبت لی در دادگاه بسنده می‌کند. جایی که او در مقابل قاضی اشک می‌ریزد و می‌گوید:«ارزشش را نداشت.»

صحبت تاثیرگذارِ لی در دادگاه که ابتدا با ادبیات آشنای او آغاز می‌شود و وکیلش را نگران می‌کند،اما بعد به مغز کلامش می‌رسد، عصاره‌ی یک تجربه‌ی زیستی است. تجربه‌ی آدمی که چنان شیفته‌ی «خود» بوده است که هر تابشی از «دیگری» را منکوب کرده است.

قدرتِ هیولاییِ تحقیر

گویا این شیفتگی به خویشتن و در نتیجه محق دانستن خود در امورِ مختلف انسان را موقعیت‌های غریبی قرار می‌دهد. این وضعیتی‌ست که در خیلی از درام‌های سینمایی متاخر شاهدش بوده‌ایم. حالا ما با شخصیت‌هایی طرفیم که اتفاقا انسان‌هایی درستکار،راستگو،امانتدار و حتی علاقه‌مند و ماهر در کار خودند اما یا بطرزی ناخودآگاه و یا نیمه‌خودآگاه وارد یک بازی کثیف شده‌اند.

گاه این فرآیند نیمه‌خودآگاه تبدیل به یک آگاهی کامل می‌شود. شخصیت متوجه کثافتی که درونش هست می‌شود و یا دست به انکار و انتحار می‌زند و یا خود را همرنگِ جماعت می‌کند. این گویا وضعیتی‌ست که اساسا انسان امروزی در آن گیر افتاده است. در چنبره‌ی قدرتها و ابزارهای قدرت.

لی ایزریل نیز آنجا که می‌فهمد فلان نویسنده‌ی سیاسی که آثاری نخ‌نما شده در خدمت سیاستهای دولت وقت می‌نویسد،پیش‌پرداختی ۳ میلیون‌دلاری دریافت کرده است خونش به جوش می‌آید. او چرا با وجود اینکه همواره کارش را-نویسندگی -بدرستی انجام داده و اهل حاشیه و شوآف نبوده حالا چنین بی‌نوا و محروم است؟ او محق نیست؟ حق ندارد بنحوی انتقامش را بگیرد؟

«تحقیر» انگار محرکی‌ست که می‌تواند خون هر آدم حتی درستکار و اهلی را به جوش بیاورد. یا شاید باید اصلاح کنیم: مخصوصا هر آدم درستکار و اهلی را.

لی بعدتر با جعل نامه‌های نویسندگان مشهور بنوعی انتقامش را حتی از جامعه‌ای که او را نمی‌پذیرد و آثارش را با ۷۵درصد تخفیف روی میز فروش می‌گذارد می‌گیرد. او فارغ از اینکه عمل جعل نامه‌های شخصی یک آدم بهرحال کاری مذموم و ناپسند است، نفس عمل را فراموش می‌کند و غره در استعداد نویسندگی خویش می‌شود. جایی می‌گوید: من از خود پارکر، دوروتی پارکرِ بهتری‌ام.

لی ایزریل با غرق شدن در نقش شخصیتهای مختلف «خود» را فراموش می‌کند. و بعدتر در دادگاه، این روزها را از بهترین روزهای زندگی‌اش می‌داند. این فراموش کردن خویشتن گویا پله‌ی اول تغییر است.

در مقام اعتراف

با رسوایی پیش‌آمده از لو رفتن ِ جعلی بودن نامه‌ها و پیگیری اف‌بی‌آی و در نهایت دستگیری ِ لی، داستان وارد پرده‌ی سوم خود می‌شود. نکته‌ی تعیین کننده اما آشنایی لی با کاراکترِ آنا و اعتماد صمیمانه‌ی آنا به لی‌ست که حتی رابطه‌ای عاطفی را میان آن دو به وجود می‌آورد و در نهایت باعث بیزاری عمیق لی از خودش-بابت سواستفاده از اعتماد آنا- می‌شود.

در این میان مرگِ گربه‌ی لی که ناخودآگاه جنبه‌ای نمادین می‌یابد و همینطور آسیبی که جک بابت رابطه با لی و فروش نامه‌های او می‌بیند عوامل تشدیدکننده‌ی بیزاری لی از خویش است.

این بیزاری عمیق از خویش عامل مواجهه ناگزیر لی با خود است. جایی که او می‌فهمد باید تکانی اساسی به خودش بدهد. و اقدام عملی برای این مواجهه با خود، نوشتن ِ زندگی‌نامه‌ای اعترافی از خود است. کاری که لی با اجازه گرفتن از جک هاک سعی ‌می‌کند انجام دهد. جالب است که جک هنوز به این مقام-اعتراف- نرسیده و از لی می‌خواهد که تصویری متفاوت از تصویر ِ مضمحل واقعی او در کتابش ارائه دهد.

بازی‌های درخشان

مک‌کارتی و لی ایزریل واقعی

بار اصلی «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟»بر دوش ملیسا مک‌کارتی سوار است. مک‌کارتی که او را بعنوان بازیگر ِ کمدی‌های عامه‌پسندی نظیر ساقدوش‌ها،مخمصه و جاسوس می‌شناسیم در نقش جدیِ لی ایزریل یک شاهکار بازیگری کامل خلق می‌کند. او در میمیک چهره و نحوه‌ی ادای دیالوگها با مهارت تمام در پوست لی ایزریل واقعی می‌غلتد و تمام ملال و تلخی این زن نیویورکی را جان می‌بخشد.

هوشمندی فیلمساز در انتخاب مک‌کارتی و همینطور طراحی گریم چهره‌ی او نیز محسوس است. به سبک فیلمهای امریکایی معمول اینجا قرار نیست با زن جذابی طرف باشیم که با خودفریبی جهانِ فیلم،زشت و غیرجذاب تلقی شود. مک‌کارتی بطرزی واقع‌گرایانه، اتفاقا -چه به لحاظ ظاهری و چه به لحاظ رفتاری- اجرا و شمایلی ناخوشایند و حتی گاهی آزاردهنده از خود بروز می‌دهد و این تصمیم قابل تحسین فیلمساز جوان است که روایت او از را ایزریل دست‌اول و اصیل می‌کند.

ازدیگر مزایای فیلم بازی خوبِ ریچارد ای گرانت در نقش جک هاک، دوست لی ایزریل است که بی‌انصافی‌ست اگر همه‌ی جایزه‌های ریز و درشتی که بخاطر این فیلم گرفته را به گرایش جنسی کاراکترش در فیلم ربط بدهیم. اجرای او از نقش جک، چنانکه نقش حاوی این ویژگی‌ست ملغمه‌ای غریب از رازآمیزی،صمیمیت در عین عدم اعتماد و تحقیروترحم است. گرانت از عهده‌ی همه‌ی اینها به خوبی برآمده است.

در نهایت «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» را می‌توان فیلمی در مورد نویسندگی و لوازم و مرارت‌های جان‌فرسای آن نیز تلقی کرد. عمل فرساینده‌ای که چنانکه بزرگان گفته‌اند با عرق ریختن روح همراه است و گاه به بهای یک عمر،یک زندگی و یک تجربه‌ی سختِ سترگ پایان می‌یابد. تجربه‌ای که لی ایزریل با تمام توان و صمیمیت آن را زیست و با شجاعت ِ تمام با نوشتنش آن را با دیگران تقسیم کرد. و حالا دیگر چه کسی می‌داند کدام دوروتی پارکر،دوروتی پارکر بهتری‌ست؟