نقد فیلم «کلمبوس»

نقد فیلم «کلمبوس»

کلمبوس آخرین ساخته ی «هاتف علیمردانی»، این روزها بر روی پرده ی سینماهای ایران قرار دارد و با تیزرهای جذابش افراد زیادی را به سینما فراخوانده است. علیمردانی پیش از کمدی کلبوس فیلم های دیگری از جمله «آباجان»، «هفت ماهگی»، «کوچه بی نام»، «مردن به وقت شهریور» و «به خاطر پونه» را ساخته و فیلمساز اجتماعی شناخته می شود؛ اما در آخرین ساخته اش مانند کارگردانان فیلم های «لس آنجلس، تهران» و «هزار پا» او نیز کمدی را عرصه ای برای پرفروش بودن فیلم دیده و در این مسیر از بازیگرانی مانند «فرهاد اصلانی»، «سعید پورصمیمی»، «شبنم مقدمی»، «مجید صالحی»، «هانیه توسلی»، «فریده سپاه منصور»، «گیتی قاسمی»، «عرفان ابراهیمی»، «میترا رفیع»، «فرنوش نیک اندیش»، «تورج الوند» و «نیما نیک طبع» نیز بهره برده و نام جذاب و کاردرستِ «محمود کلاری» هم به عنوان مدیر فیلمبرداری در آن به چشم می خورد.

مهم ترین نکته ای که فیلمسازان کُمِدی ساز در ایران به آن توجه نمی کنند، این است که یک کمدی باید به عنوان یک فیلم، دارای عنصر مهم فیلمنامه نیز باشد. باید روایت و شخصیت پردازی در آن رعایت شود، باید گره داستانی داشته باشد به همراه قصه ای جذاب که بشود آن را نگاه کرد. مهم تر از همه اینکه کمدی باید منطق داستانی داشته باشد، باری به هر جهت نباشد و متاسفانه در همه  ی فیلم هایی که اخیرا به عنوان کمدی به روی پرده می روند این موضوع دیده می شود. می توان گفت عملا فیلمنامه ای وجود ندارد یا اگر وجود دارد هیچ زمان و ارزشی به پایش گذاشته نشده تا آن را به ثمر برساند.

فیلمساز یک ایده را در دست می گیرد و خلا فیلمنامه خوب را با بازیگران اسم و رسم دار پر می کند؛ کاری که هاتف علیمردانی نیز انجام داده. در فیلم او فرهاد اصلانی، سعید پور صمیمی و هانیه توسلی از چهره های مهم سینمایی حضور دارند و عملا فقط حضور دارند چون بازی خاصی از آنها دیده نمی شود.

نقد نوشتن بر فیلم هایی که دیدنشان از بیخ و بُن اشتباه است، تکرار همان اشتباه است اما در این نوشته سعی شده در تمامی واژه ها نیرویی قرار بگیرد که بتواند جلوی دیگرانی که قرار است وقت بگذارند و این فیلم را ببیند بگیرد و برای این منظور از داستان کلبوس شروع می کنیم.

داستان در مورد خانواده ای تهرانی و ثروتمند است که همه با هم در باغی بزرگ و قدیمی زندگی می کنند. منوچهر، پسرخانواده سالها پیش نام افراد خانواده را برای مهاجرت به آمریکا نوشته و حالا بعد از بیست سال کار ویزایشان درست شده و گروه گروه راهی سفر اند. داستان شخصیت های قصه از اینجا به سه دسته تقسیم می شود: دسته ی اول وارد خاک امریکا شده و به فلاکت و بدبختی می افتند و خاک بر سر می شوند. دسته ی دوم یا در بین راه و یا به محض رسیدن به آمریکا می میرند و دسته ی سوم که به تحریم ترامپ خورده اند، دوباره به ایران بازگردانده شده و در کنار شخصیت اصلی قصه به خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی می کنند. فقط در این میان خانه ی اجدادی و نسل به نسل به ارث رسیده ی آنها خراب می شود و فیلم نتیجه گیری می کند ریشه ی هر آدمی در مملکت خودش است و اگر از آن خارج می شود هم ریشه می پوسد و هم فرد به فنا می رود.

جدای از نتیجه گیری بد، رو و ابلهانه ی کار، فیلم خود رفتارهایی دارد که دقیقا در تناقض با منظوری است که فیلم به خاطر آن ساخته شده است. بدتر از آن بی قصه بودن و بی شخصیت بودن فیلم است. فیلم پر از شخصیت های اضافی و عاریه ای است. شخصیت هایی مانند هانیه توسلی که یکی از زشت ترین و بی کارکرد ترین شخصیت های فیلم است، شخصیت میترا رفیع و نامزدش نیز به همان اندازه نچسب و اضافی است. البته اولی در راستای لو رفتن منوچهر و و ضرب المثل «از هر دست بدهی، پس می گیری» و دومی در راستای نتیجه گیریِ «وای ما که ایران ماندیم چقدر خوشبختیم» است. گویا فیلمساز اول نتیجه هایی را که می خواسته از فیلم بگیرد و شعار هایی را که می خواسته در فیلم بدهد روی کاغذ نوشته و بعد بر اساس آنها شخصیت و قصه انتخاب کرده است.

فیلم با نریشن اضافه ی داماد خانواده (فرهاد اصلانی) شروع می شود که به معرفی فضای خانه و شخصیت ها می پردازد و حرف هایی را بیان می کند که چشم مخاطب همان لحظه در حال دیدنش است و بعد به معرفی شخصیت ها و قصه ای که پیش رو دارند می پردازد. بَدمَن قصه منوچهر پسر خانواده است که هر کار کثیفی که می تواند انجام می دهد و سر خواهر و برادر، زن و بچه و حتی معشوقه اش کلاه می گذارد. مرد خوب قصه هم فرهاد اصلانی، داماد خانواده است که چون ویزایش جور نشده، ژست وطن پرستی به خود گرفته و مخالفتش با رفتن را بیان می کند و اوست که سعی دارد ریشه هایش را در ایران آبیاری کند.

فیلم در ژانر کمدی است، اما تنها کمدی فیلم کلبوسی است که با بوس بوس هم قافیه در آمده و منقل و بافوری که همه جا جواب می دهد. فیلمساز پدر خانواده را دودی و منقلی کرده اما گویا این یک شخصیت برای کل نود دقیقه زمان قصه کافی نبوده و به نظرش رسیده حالا که همه ی گندکاری ها را پسر خانواده انجام می دهد، سیخ و تریاکش هم مهیا باشد که بعد از هر کلکی که می زند جلوی چشم مخاطب ها که احتمالا در رده های مختلف دارند فیلم را می بینند، سیخ و تریاکش را بردارد و کامی هم بگیرد، بلکه مخاطب با این خستگی در کردن او و این راحتی او در تریاک کشیدن در جلوی چشم ما، خنده ای به لبش آمده و فیلم ژانر کمدی به خود بگیرد. آری همین قدر لوده، زشت و مبتذل خنده به فیلم تزریق شده است، با بافور پدر و سیخ و سنجاق پسر.

در سوی دیگر فریبکاری منوچهر هفت خط و ماموز با حضور هانیه توسلی کامل شده است. کسانی که سفارت ها را با مراسم ساختگی عروسی دور می زنند و ویزا جور می کنند. هانیه توسلی، عروس همه ی داماد ها می شود و مانکن های از پیش ساخته مهمان مراسم اند. آری فیلمساز ماموران سفارت را هم با مانند مخاطبانش هالو فرض کرده و گمان برده همان قدر راحت که می تواند با چرندیاتش مخاطب را به سینما بکشاند، مرد قصه اش هم می تواند به همان شیوه سفارت را دور بزند.

کلمبوس

کملبوس، سخیف، بد، غیر اخلاقی و احمقانه است، فیلمی که زمان بیننده را حرام می کند، به هیچ وجه ارزش دیدن ندارد و باید به دختر خانواده حق داد که آمریکا را با همه ی بدبختی هایش به بازگشت به ایران ترجیح بدهد و حاضر نباشد کارگری آنجا را ول کرده و به کشوری برگردد که برادر سر خواهرش کلاه می گذارد و فیلم ساز سر مخاطب.

اما سوال اساسی هنوز این است که کی قرار است یک کمدی خوب ساخته شود؟ کی قرار است کمدی به عنوان یک ژانر ارزشمند تلقی شود نه ژانری که هر فیلمسازی که جیبش خالی شد سراغ آن می آید؟ و آیا این اتفاق روزی خواهد افتاد؟!

سمانه استاد
کارشناسی ارشد کارگردانی نمایش از دانشگاه هنر تهران