نقد فیلم «ایده اصلی»

 

سعید و رویا ده سال پیش ازدواج کرده و مدتی است جدا شده اند. آنها با هم شرکتی را می گرداندند که سعید مغز متفکرش بوده و رویا پول را به آن تزریق می کرده. شرکتی که حالا با سابقه ی درخشانش یکی از شانس های اصلی برنده شدن در مناقصه پروژه تجاری جزیره هندرابی، در خلیج فارس است.

سعید پس از جدایی از رویا برای خودش شرکتی دیگر تاسیس کرده اما سابقه ی این شرکت به پای شرکت رویا نمی رسد و ایده های درخشان سعید تنها شانسش برای بردن مناقصه است. حالا این زوج سابق رو در روی هم قرار گرفته اند و رقابت شان برای کنار زدن دیگری ایده ی اصلی فیلم را تشکیل می دهد.

«آزیتا موگویی» در «ایده اصلی» روی دیگری از ایران را نشان می دهد، یک ایرانِ مدرن و لاکچری. رویی که شاید برای خیلی از هموطنان نیز جدید بوده و باور نکنند این تصاویر زیبا، زندگی های لاکچری و اتومبیل های سوپرلوکس در کشور خودشان وجود دارد. از این منظر، ایده اصلی فیلمی متفاوت است و چشم های بیننده را درگیر تصاویری از کشور می کند که مخاطب به دیدنش عادت ندارد.

در ایده اصلی از فقر، نداری و بدبختی خبری نیست. شخصیت های فیلم در رفاه کامل زندگی می کنند و از کف هرم مازلو فاصله گرفته اند. آنها آن قدر پول دارند که بتوانند به راحتی به هر نقطه ای از دنیا سفر کنند، ماشین های چند میلیاردی برانند و تفریحات لوکس داشته باشند. از سوی دیگر به همان میزان هم انسانیت را از یاد برده و برای دور زدن یکدیگر از هیچ چیز کوتاهی نمی کنند.

ایده اصلی داستانش را از سه زاویه دید بیان می کند. رویا تصمیم گرفته است برای عقب راندن سعید از مناقصه و شکست او، تمام پول های سعید را از حسابش بیرون کشیده و با این کار امتیاز شانس او را برای بردن مناقصه به صفر برساند. این روایت از زاویه دید سعید، رویا و نیما (دوست مشترک هر دو) بیان می شود. در هر زاویه دید، بخشی از دور زدن ها و فریب کاری نشان داده و پرده ای از اصل ماجرا کنار می رود.

ضعف مهم در ایده اصلی اما به دو موضوع باز می گردد که مهم ترینش شخصیت پردازی است. رویا و سعید، نیما، لاله و رامین هیچ کدام به اندازه ای که بتوانند با مخاطب ارتباط برقرار کنند شناسانده نمی شوند. از سعید و رویا در این حد می دانیم که سعید در جوانی عاشق زنی بزرگتر از خودش و صد البته پولدارتر از خودش شده. از رویا این قدر می دانیم که ساپرت پدر پولدارش را دارد. نیما را کلا نمی شناسیم و لاله را در این حد می شناسیم که وضع مالی اش از دیگران پایین تر بوده و برای پول هر کاری می کند.

یکی از دلایل شخصیت پردازی ضعیف این است که به اندازه به رابطه ی این آدم ها پرداخته نشده است. مشخص نمی شود، نیما که دوست صمیمی سعید است و رفاقتی دیرینه با هم دارند، چه سر و سری با رویا دارد. چرا رویا خانه اش در کانادا را به او واگذار کرده و مهم تر از همه سعید، به رفیقی که به راحتی دو بار در طول فیلم او را دور می زند، اعتماد دارد.

در سوی دیگر لاله با بهمن (رابط ایرانیِ مناقصه) چه ارتباطی دارد و بهمن چرا به همین راحتی و سادگی همه کار برایش می کند. بهمن به لاله نظر دارد اما لاله ای که به راحتی با همه می چرخد، گزینه ی سختی برای به دست آمدن به چشم نمی آید. رویا و سعید نیز رابطه مشخصی با هم ندارند و گویی ده سال زندگی هیچ شناختی از این دو نسبت به هم به وجود نیاورده است.

داستان وارد جزئیات نمی شود و همین ممنوعیت ورودش به جزئیات، کلیت فیلم را به شکل داستانی ساده انگارانه در آورده است. همه چیز به صورت کلی، از قبل چیده شده و فقط به قصد ضربه به مخاطب و شوکه کردن او اتفاق می افتد. مخاطب فقط رودست خوردن این آدم ها از یکدیگر را می بیند و نمی فهمد در چه پروسه ای این اتفاق افتاده است. سعید با همه ی باهوشی و زرنگی اش، به راحتی و با یک دیالوگ تحت تاثیر وکیل اسپانیایی قرار می گیرد. او حتی یک لحظه به رابطه ی فروشنده ی اسپانیایی و وکیلش توجه نکرده و به سادگی گول می خورد.

در سوی دیگر، رامین به شکلی ناگهانی و یکباره وارد ایران می شود و همانقدر یکباره و خیلی راحت با جا به جایی یکی دو پرونده به دست بهمن، به لیست مناقصات اضافه می گردد. لاله ی باهوش که از همه ی دیگ ها سهم خودش را برداشته و با همه شریک است، با یک یا دو جمله، وارد معامله با رامین و نیما می شود. این کلی گویی باعث شده فیلم باورپذیر نباشد و نشود با شخصیت هایی که فقط با یک تک حرکت یا دیالوگ، همه کار را انجام می دهند همراه شد.

شاید اگر «امیر عربی»، نویسنده این اثر، به جای سه زاویه دید، از یک زاویه دید اما با جزئیات بیشتر استفاده می کرد فیلم باور پذیرتر می شد. تمامی ضربه های این آدم ها به یکدیگر را می شد در یک زاویه دید نیز نشان داد به شریط اینکه چالش هایی نیز برای روند داستان در نظر گرفته شود و همه چیز این قدر سهل و ممتنع و بدون مانع انجام نگردد.

در سراسر فیلم، همه ی کارها بدون مانع انجام می شود. رویا تصمیم می گیرد پول های سعید را از چنگش در آورد و این روند، بدون کوچکترین مانعی انجام می شود. لاله با همه ی این آدم ها دست به یکی می شود و هیچ اتفاقی برایش نمی افتد. سعید پولش را تمام و کمال از دست می دهد، اما همچنان در مناقصه حضور دارد. حتی اگر رویا پول را به او برگردانده باشد، باز هم هیچ خاطری از او مکدر نشده است. نویسنده برای این شخصیت ها هیچ مانعی قرار نداده و تنها با غافلگیری آنها را با واقعیت و پایان کار رو به رو می کند.

ایده اصلی، اصل خود را بر غافلگیری گذاشته، اما این غافلگیری ها هوشمندانه اتفاق نمی افتد و کاملا چیده شده و بدون دردسر است. شاید اگر ایده اصلی همان طور که به ظاهرِ لاکچری خود توجه کرده، به روند قصه نیز توجه می کرد و چالش هایی بر سر راه این شخصیت ها قرار می داد، می توانست فیلمی غنی هم در تصاویر زیبا و هم در قصه باشد. اما این اتفاق نمی افتد و از ایده اصلی تنها تصاویر زیبای کیش و زندگی لاچکری آدم هایی در یادمان می ماند که از ایران همیشگی به دور اما جزئی از آن هستند.

 

سمانه استاد
کارشناسی ارشد کارگردانی نمایش از دانشگاه هنر تهران