فیلم شبی که ماه کامل شد نرگس آبیار را به جسورترین فیلمساز زن ایرانی بدل می کند. فیلمسازی که قصه های زنانه و موضوعات اجتماعی را رها کرده و دست روی یکی از تلخ ترین حوادثِ تروریستی کشور گذاشته و جسورانه و بی پروا آن را به تصویر کشیده است.
عبدالمجید ریگی ملقب به عبدالمالک، رهبر گروهی ترورسیتی جندالله است. او در سیستان بلوچستان به مبارزه ی مسلحانه علیه نظام برخاسته و شهروندان بی گناه را به قتل می رساند. داستان عبدالمالک ریگی از پر ترس و دلهره است، پر از مرگ و خشونت. پیدا کردن روزنه ای که بتوان این داستان برای کمی تلطیف کرد تا قابل تعریف باشد، بسیار دشوار می نماید. اما نرگس آبیار به خوبی موفق می شود از دل این همه خشونت، عشقی بیابد که بتوان از طریق آن، سری به این بخش از تاریخ تلخ کشور زد. او به جای اینکه مستقیم دست روی عبدالمالک ریگی بگذارد و داستان او را تعریف کند، از طریق فائزه، عروس تهرانی خانواده ریگی به این خانواده وارد می شود.
عبدالحمید، برادر بزرگتر عبدالمالک، در بازار زاهدان عاشق فائزه، دختری تهرانی می شود. او پس از یک سال و رفت و آمدهای بسیار بلاخره موفق می شود دل دختر و مادر سختگیرش را نرم کرده و با او ازدواج کند. مادر دختر که به سختی دو بچه را بدون پدر بزرگ کرده است، شرط می گذارد که فائزه از سر کوچه دورتر نرود و عبدالحمید نیز این شرط را می پذیرد و ساکن تهران می شود. اما مانند هر پسری او نیز باید به خانواده اش سر بزند و برای این کار همسر و فرزندش را هم با خودش می برد. در شبی که آنها مهمان خانواده عبدالحمید هستند، فائزه متوجه اتفاقاتی در زندگی خانواده همسرش می شود؛ اتفاقاتی که ارتباط مستقیم با اسلحه و کشت و کشتار دارد. این موضوع و نگرانی فائزه از دردسرهای بعدش، باعث می شود او از شوهرش بخواهد که برای دور شدن از بلای خانواده اش از ایران بروند. برای این منظور حمید به پاکستان می رود تا از آنجا برای پناهندگی اروپا درخواست بدهد. پس از مدتی فائزه به یاری برادرش به او می پیوندد و زندگی این خواهر و برادر در گردابی می افتد که راه گریزی از آن نیست.
مهم ترین اتفاقی که آبیار در فیلمش رقم می زند، سیر درستِ تعریف وقایع است. آبیار از یک داستان واقعی وام گرفته، داستانی که در بازه ای چند ساله رخ می دهد. او به درستی وقایعی را که لازم دارد انتخاب کرده و بدون اینکه از روی موضوعی بپرد و فیلمنامه را چند پاره کند، به تعریف این وقایع می پردازد. او برای شخصیت پردازی درستِ کاراکترهایش تغییراتی جزئی در اصل داستان نیز می دهد و زمان بعضی اتفاقات را کمی پس و پیش می کند. مثلا فائزه و شهاب را تنها فرزندان مادرشان می داند، یا زمان و مکان تولد فرزندانِ فائزه را جا به جا می کند. این تغییرات جزئی در بهتر و باور پذیرتر شدن موضوع به شدت اثر می گذارد.
آبیار در فیلمنامه به اندازه ی کافی به هر آنچه باید نزدیک شده است. او فاصله اش را به غیر از حمید و فائزه با دیگر شخصیت ها حفظ کرده و فیلم را در مسیر زندگی این دو پیش می برد. آبیار به درستی با طولانی کردن زمان فیلم، شخصیت هایش را می سازد. شخصیت هایی که از دو عاشق ساده یکی به تروریست بدل می شود و دیگری به زنی رنجور و قربانی. برای درآوردن این تحول بی شک جزئیات زیادی لازم است تا مخاطب بتواند این حجم تغییرات را باور کند. واقعی بودن این داستان دلیل مناسبی نیست که آبیار شخصیت پردازی و قصه گویی اش را فدای آن کند. بدین منظور لازم است بیننده با چگونگی شگل گیری این عشق آشنا شود و آن را به عنوان یک عشق بپذیرد. او باید درک کند این زوج روزهای خوبی با هم داشته و واقعا بهم علاقه مند بوده اند. مخاطب باید بپذیرد که حمید به مرور زمان تحت تاثیر برادرش قرار گرفته و در نهایت تصمیم به قتل فائزه می گیرد. باید عبدالمالک ذره ذره در زندگی برادرش تاثیر بگذارد تا این تغییرات قابل باور شود. وگرنه اگر با دو کلمه حرف و در دو صحنه بشود این تغییر و تحولات را درآورد، بسیاری از فیلمهایی که سالانه ساخته می شوند، می توانستند بهترین باشند. آبیار با افزودن زمانِ فیلم و پرداخت به جزئیات است که این تحول را نشان داده و آن را باور پذیر می کند.
او به اندازه ی کافی به هر شخصیتی که لازم دارد نزدیک می شود. به اندازه ی که باید بیننده مالک را بشناسد به او نزدیک شده، به اندازه ای که باید با مادر حمید آشنا شویم، او را می بینیم و دیگر شخصیت های فیلم را هم همین طور. او همچنین به صحنه های تروریستی نیز به اندازه وارد می شود؛ تمام فیلم را در آن غرق نمی کند و البته از نشان دادن آن نیز ابایی نیز ندارد. آبیار دوربینش را همان قدر که روی عشق نگه می دارد تا مخاطب آن را بپذیرد، روی لاشه ی گاو گوسفندان در دالانی تاریک و همین طور گردن آدمی که چاقو زیر گلویش است، نیز نگه می دارد. او به اندازه به عملیات تروریستی نیز سر زده و در حد مورد نیاز فیلمش آن را نیز نشان می دهد.
آبیار از بازیگرانش نیز به درستی بازی گرفته است. بازی «هوتن شکیبا» در این فیلم بی شک مستحق دریافت سیمرغ بلورین بوده است. لهجه ی بلوچی او، عشق، حماقت و سادگی اش که منجر به بسیاری از اتفاقات می شود و حتی تردیدش در کشتن فائزه از او شخصیتی قابل باور و در بعضی مواقع دوست داشتنی ساخته است. بازی «الناز شاکردوست» نیز در نقش دختر کم سن و سالی که چیزی از زندگی نمی داند به خوبی درآمده. او عاشق شیطنت است اما گرفتار زندگی ای می شود که همه چیز را از او می گیرد. در کنار این دو نفر باید بازی فوق العاده ی «فرشته صدر عرفایی» را نیز ستود. او در نقش زنی سیستانی با صورتی آفتاب سوخته و لهجه ای عجیب (که نمی تواند بعضی حروف با تلفط کند) عالی ظاهر شده است. آن قدر عالی که نمی توان باور کرد این نقش را کسی بازی کرده که بومی بلوچستان نیست.
نرگس آبیار که با این فیلم هفت سیمرغ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین بازیگر نقش مکمل زن، بهترین طراحی صحنه و بهترین چهره پردازی را از آن خورد کرده است، نشان داده که زنی دغدغه مند و جسور است. او شاید سراغ موضوعات ارزشی می رود اما به اندازه ی ارزش این موضوعات نیز برای فیلم هایش زحمت می کشد. نه مانند بسیاری از فیلمسازان که دست روی موضوعی مهم، ارزشی و یا ملی می گذارند اما با پرداخت ضعیف قصه و اجرایی ضعیف تر آن را از ارزش ساقط می کنند. فیلم های آبیار بی شک جزء مهم ترین فیلم های ایرانی است. از «شیار ۱۴۳ » که غمِ مادری منتظر را نشان می دهد تا «شبی که ماه کامل شد» که در آن سراغ مظلومیت یک خواهر و برادرِ شهید می رود، همه فیلمهایی شریف و ماندگار در حافظه ی بینندگان هستند. آبیار در شبی که ماه کامل شد از خواهر و برادری حرف می زند که پیش از ساخت این فیلم، کمتر کسی آنها را می شناخت و از سرنوشت تلخ آنها خبری داشت و این ادای دین شریفانه ی او به این دو عزیز از دست رفته است.
به نظر من این فیلم از عبدالمالک ریگی چهره ای قهرمان ساخته است.