کریستین پتزولد، فیلمساز صاحبسبکِ آلمانی را تا قبل از«فینیکس»(Phoenix) با «باربارا» میشناختیم. اما «فینیکس» بنوعی نقطهی اوج و پختگیِ کار ِ پتزولد از آب درآمد. مولفههای ثابت کارهای پیشین پتزولد اگر در فیلمهای قبلی گاهی اغراقشده و آزاردهنده بنظر میرسید، در «فینیکس» اجتماع این مولفهها در قالب قصهای عاشقانه در بستر سالهای بعد از جنگ جهانی دوم قوام پیدا کرد و اثری یکدست و منسجم را پدید آورد.
پتزولد به فاصلهی چهار سال بعد از «فینیکس»، «ترانزیت» را ساخت که در ماه مارس سال جاری در امریکا روی پرده رفت. «ترانزیت» ادامهدهندهی استایل منضبط ِ پتزولد در کارگردانی و همینطور تکرارِ شیوهی مالوف-و ببار نشستهی او در «فینیکس»- در داستانگوییِ متمرکز بر پایهی یک خط داستانیِ ساده بود.
به بهانه نمایش «ترانزیت» نگاهی داریم به «فینیکس»، که همچنان مهمترین فیلم کارنامهی کاری ِ کریستین پتزولد است اما به مانند دیگر آثار این کارگردان ِ کمسروصدای آلمانی کمتر از انتظار دیده و قدر دانسته شده است. با آرادمگ همراه باشید.
جنگ و زنِ عاشق
«فینیکس» روایتگر داستانِ نلی، زن خواننده جوانیست که از بازماندگان هولوکاست است. او که بدلیل صدمات وارده در دوران اسارتش، چهرهاش تماما متلاشی و از دست رفتهست به کمک زنی به نام لِن به آلمان برمیگردد. لن که شمایل زنی مسلط و مقتدر را داراست نلی را همراه خود در آپارتمانی اسکان میدهد.
نلی به کمک جراحی، تا حدودی چهرهی از دست رفتهاش را باز مییابد اما به واسطهی از دست دادن دوستان و آشنایان و همینطور از دست رفتن زیبایی پیشینش مستاصل و حیران است. او به محض آنکه سلامتی نسبیاش را باز مییابد در تکاپوی پیدا کردن شوهرش، جانی میافتد.
نلی شوهرش جانی را در یک کاباره پیدا میکند. نام کاباره «فینیکس» است. نلی که متوقع بوده شوهرش را به عنوان پیانیست کاباره ببیند او را در قامت یک گارسن ِ زیردست، با یک اسمِ جدید میبیند. جانی که گویا خودِ او نِلی را به عنوان یک یهودی به آلمانها لو داده، نلی را نمیشناسد.
در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.
جانی که فکر میکند نلی کشته شده است نلی را بجا نمیآورد اما با دیدن شباهتهای چهرهی ترمیم شدهی نلی، نقشهای سخیف به ذهنش میرسد. او از نلی میخواهد که نقش زنش را بازی کند تا بتواند ارث و میراث عظیمی را که با کشته شدن همهی خانوادهی نلی به او رسیده بدست آورد.
نلی که ابتدا از شناخته نشدن توسط همسرش ناراحت است بخاطر عشق زیادی که به جانی دارد و برای اینکه لااقل کنار او باشد، نقشهی جانی را میپذیرد و برای تمرینِ نقش نلی به خانهی جانی میرود.
جانی که برای برگشتن ِ نلی سناریویی طراحی کرده، آن را با نلی تمرین میکند و او را رفتهرفته برای روز رویارویی با خانوادهاش آماده میکند. نلی اما در این میان مدام در تلاش است تا به نحوی به جانی بفهماند که او خود نلی واقعیست و از جایی به بعد که میفهمد جانی از درک این موضوع عاجز است از رابطه جدیدی که در آن قرار گرفته لذت میبرد.
نلی با در میان گذاشتن موضوع با لن، پاک او را-که جانی را یک خائن میداند- ناامید و افسرده میکند. و لِن دست به خودکشی میزند.
عشق سرشار نلی به جانی اما تمامی ندارد و او حتی ماجرای خیانت همسرش به خود را به نحوی دیگر برای خود بازتعریف کرده و هضمش میکند. در پایان اما وقتی نلی نامهی خودکشی لن را پیدا میکند ماجرا تغییر پیدا میکند. لن همراه نامهاش مدرکی را برای نلی به جا میگذارد که نشان میدهد جانی همزمان با دستگیری نلی او را طلاق داده است.
در پایان نلی در حضور آشنایان خانوادگی، جانی را غافلگیر میکند. او جانی را دعوت به نواختن پیانو کرده و خود ترانهای میخواند که بالاخره جانی را شیرفهم میکند که او خود نلی واقعیست.
عشق سالهای وبا
وجه بارز «فینیکس» در اولین مواجهه با آن، سادگیِ بیحد و حصرِ فیلم در روایتگری و کارگردانیست. فیلم بعد از یک مقدمهی طولانی و کشدار که ممکن است حتی حوصلهسربر باشد، تازه بعد از گذشت یک سوم از زمان فیلم قصهی اصلی خود را آغاز میکند. جایی که نلی جانی را پیدا میکند و با او وارد صحبت میشود.
در ادامه وقتی از نقشهی جانی باخبر میشویم، خط اصلی قصه در در بستر رابطهی جانی و نلی شکل میگیرد. و بدون هیچ پیچ و تاب خاصی در قصه، فیلم تا پایان پیش میرود. بامزه اینکه فیلمسار حتی مدرک طلاق ِ جانی از نلی را که بنوعی محرکِ عمل پایانی نلی در قصه است را هم از مخاطب مخفی نمیکند و در همان ابتدای فیلم پیدا شدن اتفاقی این مدرک بدست لن را میبینیم.
واضح است که طراحی پیرنگ ِ سادهی فیلم بطور عامدانه، بنحوی سهل و ممتنع انجام شده و فیلمساز با قصد تمرکز بر شخصیتِ نلی و موقعیتِ دراماتیکی که او -بعد از دوران ِ سخت هولوکاست- تجربه میکند از هر گونه عامل ِ غافلگیرکننده اجتناب میکند. و جالب اینکه خود این اجتناب از غافلگیر کردن بیننده وجهی غافلگیرکننده مییابد. چرا که قصه فیلم اتفاقا این توقع را در بیننده ایجاد میکند که با چرخشی در نیمهی پایانی فیلم مواجه شود اما این اتفاق هرگز نمیافتد.
فیلمساز بجای شعبدهبازی در روایتگری، بر رابطهی نلی با جانی تمرکز میکند تا جانمایهی اصلی فیلمش را پروارتر کند. «عشق» را میتوان کلیدواژهی اصلی فیلم «فینیکس» در نظر گرفت. عشق زنی پاکباخته که همانطور که عاملِ امید و زنده ماندن او در شرایط سخت اردوگاههای کار اجباری نازیها میشود، همانطور هم عامل سرخوردگی و یاس پایانی اوست.
از میان خاکسترها
حالا که به سادگی پلات فیلم اشاره کردیم بد نیست به نظر گروه معدودی از تماشاگرانِ فیلم هم اشاره کنیم که قصهی اصلی فیلم را در دو وجه آن مورد تردید قرار داده و آن را غیرقابلباور میدانند. عدهای با جراحی ِ موفقِ چهرهی نلی-در آن سالها- مشکل دارند و عدهای دیگر ناتوانی جانی در شناختن همسرش را-حتی با وجود جراحی چهرهاش- احمقانه میدانند.
صرفنظر از اینکه در نهایت هر بینندهای شیوه مواجهه خودش را با یک فیلم پیدا میکند، بنظر میرسد این دسته از مخاطبان- که اتفاقا از مخاطبان عام سینما نیستند و شوربختانه داعیهی فرهیختگی سینمایی دارند- از درک ماهیت یک قصه به فراخور ویژگیهای ذاتی آن قصهی خاص عاجزند و در وادی مقایسههایی بیمنطق و بیاساس میافتند که ره به ترکستان برده و بیش از پیش آنها را از خود فیلم که حی و حاضر است دور میکند.
«فینیکس» حاوی وجوه استعاری زیادیست که در ادامه به برخی از آنها میپردازیم، مخاطبی که دانهی پیمانهی این قصه را درنیابد و در حد ناظری پیشپاافتاده به کیفیاتِ کودکانهی این پیمانه که خالق آن عامدانه آنها را پشت سر گذاشته گیر بدهد ، در واقع جایگاه خود را در حد یک بیننده سطح پایین تقلیل داده است.
فیلمنامهی فیلم بر اساس رمان معروفی از هوبر مونتیه، نویسندهی تازه درگذشتهی فرانسوی نوشته شده که عمده آثارش را داستانهای جنایی و تاریخی تشکیل دادهاند. «فینیکس» بر اساس رمانی از او تحت نام «بازگشت خاکستر» ساخته شده که پیش از این دو بار دیگر هم مورد اقتباس قرار گرفته بوده که موفقترینش مربوط به فیلمی انگلیسی محصول ۱۹۶۵ و به کارگردانی جی لی تامپسون است.
موقعیت داستان مونتیه و نوع جایگذاری شخصیتهای قصهاش که به طرزی ارگانیک هر کدام نماینده نوعی نگاه و تفکرند اساسا حاوی کیفیتی کنایی و استعاری از وضعیت بعد از جنگ یک جامعه انسانی است.
آخرین آواز ققنوس
مهمترین وجه استعاری فیلم در عنوان فیلم متجلی است. همانطور که میدانید اسطورهی «ققنوس» (Phoenix) در اساطیر مصر، یونان، چین و ایران، پرندهای مقدس و نامیرا تلقی شده است. ققنوس نمادی از زندگی دوباره است. پرندهای که در میان آتشِ خود سوخته اما از دل خاکستر همان آتش، تخم ققنوس دیگری پدید آورده و مجدد متولد میشود.
در «فینیکس» با نوع جایگذاری شخصیتها گویی نلی حکم ققنوسی را دارد که از دل آتش ِ جنگ و اسارت سر بر میآورد و در دل خرابههای یک شهر جنگزده دوباره آواز میخواند. او صاحب پیامی از عشق و امید در فضایی سرد و سیاه و عبوس است.
چنانکه در اساطیر آمده ققنوس مرغی «تنها» و «بیجفت» است. نلی نیز در کنار نجاتدهندهاش لن و حتی معشوقش جانی احساس تنهایی و جدایی میکند. طبق اساطیر، ققنوس هر هزار سال یکبار بر تلی از هیزم نشسته و آواز میخواند و از شوق آواز خود آتشی برپا کرده و خود را در آن خاکستر میکند. «فینیکس» نیز با آواز ِ نلی در پایان به اتمام میرسد.
اما فیلمساز در پس آواز ِ نلی تولد دوبارهای به ما نشان نمیدهد. جان که مبهوت شده دست از پیانو نواختن کشیده و نلی با دلشکستگی قاب را ترک میکند و تصویر خالی میشود. گویی با یک اسطورهزدایی مواجهایم. عصر تولدهای دوباره سر آمده و نلی که با خود پیام عشق و امید داشت-علیرغم همهی تلاشش- باید صحنه را ترک کند.
جایگذاری دیگر در فیلم، نام کابارهایست که نلی در آنجا جانی را پیدا میکند. نام کاباره که با نئونی سرخ و برجسته خودنمایی میکند «Phoenix» است. ققنوسی در دل ویرانی ِ ساختمانهای آوار شده با نورپردازی سرخی که بیشتر از آنکه شورانگیز باشد، در کنار فضای رخوتزده و مضمحل ِ کاباره، حاوی کیفیتی رقتانگیز و چرک است.و این شاید کنایهای دیگر به امکانِ محال یک تولد دوباره است.
شبیه خودم
در فرهنگ اروپایی ویژگی دیگری که برای اسطورهی ققنوس قائلند، «تغییرناپذیری» این پرنده است. بد نیست بخشی از مطلبی که پوبلیوس اوویدیوس، مورخ رومی در این باره نوشته است را باهم بخوانیم:« چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه میروند، اما در ابتدا به شکل دیگری بودهاند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طوری که از نخست بوده، باقی خواهد ماند. یعنی طی سالیان مدید، بی آنکه تغییری کرده باشد، باقی میماند و سرانجام نیز، پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیهی خویش متولد میشود.»
در «فینیکس» نیز نلی در ابتدا چهرهاش متلاشی شده و از دسترفته است. پزشک جراح نمونه چهرههایی به نلی نشان داده و از او دربارهی چهرهی آیندهاش میپرسد و اینکه چه فرصت خوبیست که او میتواند با چهرهای جدید، زندگی جدیدی را برای خود آغاز کند. نلی اما تاکید میکند که او تنها دوست دارد شبیه خود پیشینش شود و بس.
در ادامه نیز جراح به وسیله عکسهای بجامانده از گذشتهی نلی بطرزی معجزهآسا چهرهی او را شبیه خودش ترمیم میکند. و فیلم هر چه جلوتر میرود، نلی بیشتر در ظاهر و خلق و خو و رفتار شبیه خودش میشود.
اما هر چقدر که نلی علیرغم جور روزگار، تغییرناپذیر و استوار مانده است، جهان اطراف او و آدمهایش تغییر کردهاند. و این وجه دیگری از جدافتادگی و تنهایی اسطورهی ققنوس است. فیلم بطرزی کنایی نشان میدهد، به واسطهی امری حماقتبار چون جنگ، این فقط اردوگاههای کار اجباری نازیها نیست که جرثومهی فساد و تباهی میشود، بلکه در یک شهر آسیب دیده نیز تباهی و انحطاط اخلاقی ریشه دوانده و آدمی چون جانی را به چنان سفاهتی میرساند که همسرش را نمیشناسد و از او چون ابزاری برای بدست آوردن ثروت بهره میگیرد. و این شاید تلخترین وجه تراژیکِ «فینیکس» است.
قصهی هیچکاکی غنی
گروهی از منتقدان سبک کارگردانی پتزولد را بسیار وامدار سینمای اکسپرسیونیستی آلمان تلقی کرده و «فینیکس» را شبیه فیلمهای نوآر دانستهاند. خودِ پتزولد اما «فینیکس» را اساسا یک فیلم نوآر میداند. جدای از اینکه فیلم در نوع تصویرسازیها و نورپردازیهای پرکنتراستش بسیار شبیه نوآرهای کلاسیک عمل میکند از وجه محتوایی نیز ادعای پتزولد قابلبررسیست.
پتزولد در کارگردانی «فینیکس» همانطور که گفتیم با پرهیز از پرداخت مفصل به مضامین جانبی فیلم، دوربینش را همواره کنار شخصیت اصلیاش دارد و از سرک کشیدن به سویههای دیگر جهان فیلمش خودداری میکند. فیلم با وجود آنکه بیشتر در خانه کوچک جانی روایت میشود در معدود صحنههای خارجی خود نیز فضاسازی قابلقبولی از یک شهر تازه از جنگ فارغ شده دارد. تصویری که در فیلمهای جنگ جهانی کمتر شاهدش بودهایم.
تگلاین تبلیغانی فیلم بشدت زیرکانه طراحی شده است: «یک قصهی هیچکاکی غنی!»، در واقع موقعیت داستانی فیلم و تعلیق طولانی آن بشدت یادآور بهترین فیلمهای آلفرد هیچکاک-مخصوصا «سرگیجه»- است، اما طراح تگ لاین با رندی لفظ «غنی» را هم به جمله اضافه کرده که بنوعی گویای وجه افتراق «فینیکس» از تریلرهای معمایی هیچکاک بزرگ باشد.
در پایان بیانصافی است اگر به بازی درخشان نینا هاوس در نقش نلی اشارهای نکنیم. هاوس در چهارمین همکاریاش با کریستین پتزولد در نقش ِ نلی طیفی از احساسات متضاد و متلون را به زیبایی هر چه تمامتر به نمایش میگذارد.کافیست به سکانس پایانی فیلم دقت کنید. او با مهارت تمام، امیدِ ناامید ِ یک زن عاشق و رنج کشیده که از حیرت و استیصال گذشته و به آرامشی تلخ رسیده را به قانعکنندهترین شکل ممکن بازی میکند و صحنه را ترک میکند.
و در انتها بیننده-در جایگاه جانی- میماند و قابی خالی و محو. نلی با پیراهن سرخ خود صحنه را ترک کرده و دیگر نه آوازی مانده، نه آتشی و نه تولد دوبارهای.
با سپاس از نقد زیبای شما اصولا فیلم هایی که بر اساس رمان و اقتباس ادبی تولید شوند،می توانند مخاطب را جدب کنند و البته این فیلم هم با کمترین ایراد و نقص ساخته شده است. داستان ساده روایت می شود ولی کشش و پیچیدگی درونی دارد. عشقی بدون غل و غش و پاک و اصیل از طرف زنی که توانسته با همین هدف وصال دوباره با همسرش در اردوگاه، تاب بیاورد.بهیچوجه نمی توان پایان بندی فیلم را حدس زد….بخصوص سوراپرایز نهایی که حجت را تمام و بدون کلام صجنه را ترک کرد،آن هم در کنار بهت همسر واقوامی که می خواستند گام به گام با صحنه سازی جلو بروند….ماه پشت ابر پنهان نمی ماند…..
سلام ریویو کاملی بود استفاده کردیم.مخصوصا قسمتی که با تفصیل به وجه استعاری، اسطوره ققنوس با نام و داستان فیلم پرداخته بودید. فقط به نظرم توضیحاتتون در مورد قسمت غیر قابل باور بودن فیلم نامه در عدم شناخت لنی توسط همسرش و عدم امکان چنین عمل زیبایی در اون سال ها که البته با کمی طعنه و بغض ناعادلانه ای همراه بود، به هیچ عنوان کافی نیست. و صرفا با نوشتن این جمله موهن که کسانی که به فیلم نامه ایراد دارن شوربختانه خودشون رو مخاطب فرهیخته سینما میدونن اما هیچی از فیلم نفهمیدن، نمیشه این ضعف فیلم نامه را توجیه کرد. چرا باید پذیرفت که جانی نمی تواند همسرش را بشناسد چون در جنگ استحاله شده و مثلا موجود حقیری شده است. در چنین فیلمی با چنین منطق روایی واقع گرا و متمرکزی این قطعا ضعف فیلم نامه محسوب می شود. چرا که موقع تماشای فیلم این ضعف به من بیننده یادآور میشد که در حال تماشای یک فیلم هستم نه در حال تماشای زندگی لنی. و بهترین فیلم ها به نظر بنده فیلم هایی هستن که هنگام تماشای اثر مخاطب حتی یکبار هم احساس دیدن فیلم به او دست ندهد بلکه خود را ناظر زندگی شخصیت های واقعی در جهانی واقعی بیابد. این تناقض را حتی در آثار فاخر ژانر فانتزی نیز می توان جبران کرد. مثل اثر هزارتوی پن.
سلام. خیلی ممنونم از توجه شما.
در مورد نکتهای که فرمودید میپذیرم که شاید کلامم نیشدار و تند بوده اما همانجا سعی کردهام به اختصار پاسخ آن نکتهها را داده باشم. از نظر شما بهترین فیلمها “فیلم هایی هستن که هنگام تماشای اثر مخاطب حتی یکبار هم احساس دیدن فیلم به او دست ندهد بلکه خود را ناظر زندگی شخصیت های واقعی در جهانی واقعی بیابد”. نظر شما برای خودتان خیلی هم بجا و محترم است. اتفاقا از شما چه پنهان نظر منم کمابیش به شما نزدیک هست! منم مثلا وقتی «ایرلندی» میبینم و یا وقتی «Mindhunter» نگاه میکنم به قول شما در جهان فیلم (اثر نمایشی) غرق میشم! حتی ممکنه در پایان اپیزودی از «Mindhunter» توان از جا بلند شدن رو هم نداشته باشم. و این حتما ناظر بر کیفیت ساخت اثر هست. اما مقابل این نوع دیدگاه از مواجهه با اثر نمایشی و سینمایی، یه دیدگاه گردنکلفت مدرنیستی وجود دارد که اتفاقا نظرش کاملا مخالف شماست! اینجور که معتقده اتفاقا فیلم باید مدام – یا لاقل به فواصل- و به طُرق مختلف به بینندهش یادآوری کنه که تو داری یه فیلم میبینی! و حواست باشه که غرق قصه و احساسات نشی! بلکه بجاش “فکر” کنی و دچار چالش بشی!… آدمهای مهمی هم سردمدار سینمای مدرنیستی بودن و هستن که مهمترینشون ژان لوک گدار هست و میتونید به فیلمهای مختلفش که در هر کدوم سعی کرده به نحو متفاوتی این نوع از فیلمسازی رو ترقی بده مراجعه کنید. این دیدگاه اساسا معتقده “غرق شدن در جهان یه فیلم” اونجور که شما و من دوست داریم یه جور حماقت و خوشخیالی هست… حالا در مورد «ققنوس» هم مسئله به همین موضوع برمیگرده. من در مطلب اشاره کردم که “شیوه مواجهه” هر بیننده با هر فیلم به اقتضای اون فیلم مهمه. کاملا واضح هست که سازنده «ققنوس» تعمدا این نوع از عمل زیبایی و این نوع از نشناختن همسر رو در فیلمش گذاشته، فارغ از اینکه منطقی هست یا نه( واقعا فکر میکنید خود فیلمساز متوجه نبوده که وجود این نوع از عمل زیبایی در آن سالها مغایر با فکتها و وقایع تاریخی هست؟) …فیلمساز از این رهگذر، در مقام یک قصهگو دنبال چیز دیگری بوده. اگر فیلم بعدی پتزولد (ترانزیت) رو دیده باشید میدونید که تو اون فیلم هم دست به یه عمل خیلی افراطیتر زده…چرا که اتفاقا دنبال اینه که شما متوجه باشی که داری یک فیلم میبینی! فیلمی که شاید شما رو دچار چالشی کنه که مجبور باشید حتی روزها بعد از تماشای فیلم بهش فکر کنید، بجای اینکه صرفا در مدت تماشای فیلم در جهانش غرق شوید.
اضافه کنم که در موردِ «ترانزیت» هم در آرادمگ نوشتهام. پیشنهاد میکنم اون فیلم رو هم اگه ندیدید، ببینید.