«آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» (The Last Black Man in San Francisco) ساختهی جو تالبوت، قبل از آنکه در ژوئن سال ۲۰۱۹ به اکران عمومی در بیاید، در جشنواره ساندنس مورد توجه قرار گرفته و جایزه کارگردانی و جایزه ویژه خلاقیت ساندنس را از آن خود کرده بود.
جالب است که با وجود اینکه «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» بعد از یک فیلم کوتاه داستانی، اولین فیلم بلند ِ سینمایی جو تالبوت در مقام کارگردان محسوب میشود، خامدستی یک فیلماولی در آن به هیچوجه به چشم نمیآید.
فیلم از لحاظ کارگردانی جاهطلبانه، باوقار و کمالگرایانه است. از آنجا که گویا تالبوت با با بازیگر اصلی فیلم- جیمی فیلز- دوستی دیرینهای داشته است و فیلمنامه طی سالهای متمادی ایدهپردازی شده و شکل گرفته و حالا جلوی دوربین رفته است، پیداست که با اثری طرفیم که طی سالها از پیش رویاپردازی شده و حسابی چکشکاری شده و قوام یافته است. با هم نگاهی داریم به «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» که مخصوصا از سوی منتقدان مورد توجه قرار گرفته است و حسابی تحسین شده است. با آرادمگ همراه باشید.
رویای شیرینِ خانهی پدری
«آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» داستان پرفراز و نشیبی ندارد. جیمی فیلز(با بازی جیمی فیلز که گویا قصه فیلم اساسا برگرفته از زندگی واقعی خود اوست) جوان ِ تنها و بیخانمانیست که در حاشیه شهر و خلیج سانفرانسیسکو در خانهی دوستش مانت زندگی میکند. مانت که شخصیتی احساساتی و عاطفی دارد، هنرمند است و در سودای نوشتن و اجرای یک نمایش است. او همراه با پدر نابینایش زندگی میکند.
جیمی اما در سودای بدست آوردن خانهی آبا واجدادیاش است که در محلهای قدیمی از شهر فرانسیسکو واقع است و خود خانه نیز با معماری ویکتوریایی و حالا دیگر تاریخیاش قیمتی سرسامآور پیدا کرده است. جیمی مدعی است پدربزرگش این خانه را در دهه ۱۹۴۰ ساخته و تمام جزئیات ِ معماریِ زیبا و لوکس آن به جد پدری او برمیگردد.
حالا و در گذر سالها که کسان دیگری ساکن ِ خانه شدهاند، جیمی همراه با مانت چند وقت یکبار به خانه سر میزنند و سعی میکنند به نحوی از خانه مراقبت کنند. این رفتار آنها مایه تعجب و البته آزار ساکنین فعلی خانه است.
در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.
با مرگ ِ صاحب خانه، ساکنین فعلی برای تعیین تکلیف وضعیت مالکیت خانه مجبور به ترک آن میشوند. جیمی از این فرصت استفاده کرده و همراه با مانت اثاثیهی قدیمی پدربزرگش را- که عمهاش از آنها نگهداری میکرده است- را به خانه حالا خالی و متروکه میبرد و همراه با جیمی ساکن خانه رویایی خود میشود.
این وضعیت اما آنچنان دوام نمییابد. صاحب یک بنگاه معاملاتی خانه را برای فروش میگذارد و اثاثیهی اجدادی جیمی را از خانه خارج میکند. جیمی در حالی که عصبی و مستاصل است سعی میکند به نحو قانونی خانه را بخرد اما از پرداخت ِ حتی پیش پرداخت خانه عاجز است. در این میان مانت از طریق صاحب بنگاه معاملات ملکی متوجه میشود ادعای جیمی مبنی بر اینکه پدربزرگش سازندهی خانه بوده است توهمی بیش نیست. مانت سند خانه را که نشان میدهد خانه خیلی پیشتر از دهه ۱۹۴۰ ساخته شده است را شخصا میبیند.
در ادامه همچنان که جیمی سعی دارد به نحوی خانه را برای خودش حفظ کند، مانت سعی میکند در قالب اجرای یک نمایشنامه به دوستش بفهماند که چیزی که هویت او را میسازد دیوارهای یک خانه نیست و او چیزی فراتر از اینهاست. جیمی با آگاهی از اینکه همهی تصور رمانتیکی که از خانهی به اصطلاح آبا و اجدادیاش داشته، خیال کودکانهای بیش نبوده و پدربزرگش خالق این خانه نیست، با واقعیت تلخ روبهرو شده و رویایش از هم میپاشد.
مالکیت به شرط اهلیت
بطور ناخودآگاه پیشفرضهای ذهنی در قبال «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» به سمت مضامین ضدنژادپرستی سوق پیدا میکند. اما اگر افتتاحیهی طنزآمیز فیلم را ندید بگیریم در ادامه فیلم به سمت مضامین ِ عمومیتر و جهانشمولتری سوق پیدا میکند.
در سکانس افتتاحیهی فیلم با چند محقق سفیدپوست روبهرو میشویم که با یک سری لباسهای مخصوص ایمنشده در حال آزمایش آب مناطق اطراف ِ خلیج سانفرانسیسکو هستند. مردی سیاهپوست، ایستاده بر یک چهارپایه کوتاه، با صدای بلند در حال نطق کردن در باب این تبعیض و دوگانگی در پوشش خود و دیگر سیاهپوستان با سفید پوستانیست که لبهاسهای ایمنی پوشیدهاند. حالآنکه تنها مستمعین ِ صحبت ِ پرشور او جیمی و مانت هستند که آن دو نیز منتظر آمدن اتوبوس برای رفتن به شهر هستند!
بعد از این افتتاحیهی کنایی، فیلم برخلاف تصور، مسائلِ البته تلخ و آزارندهی نژادپرستانه را کنار میگذارد- و احتمالا به خیل دیگر فیلمهای فلهای این سالهای هالیوود میسپارد- و در عوض قصهی شخصی ِ یک جوان ِ سودازده را پی میگیرد.
در «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» با چند مفهوم اصلی سر و کار داریم. اولین مسئلهای که بطور واضح در شروع فیلم با آن مواجهیم، طرح مسئلهی «مالکیت» است. جیمی خانهای تاریخی و لوکس را تنها بدلیل اینکه معتقد است محصول دستِ پدربزرگش است متعلق به خود میداند. او تملکِ فیزیکی این خانه را هدف زندگی خود قرار داده و حتی قائل به این نیست که سعی کند به نحوی قانونی خانه را تصاحب کند. تنها وقتی که اوضاع بغرنج میشود او به این صرافت میافتد که لااقل بطور اقساطی خانه را بخرد اما این امکان هم برای او فراهم نیست.
در واقع او سعی دارد به شیوهی پدرش- که بعدتر میفهمیم آدمی مکار و مسئلهدار است- با تصاحب خانهای که صاحبی ندارد، بطور غیررسمی و با دور زدن ضوابط قانونی صاحب خانه شود.
پدران، پسران و نوهها
فیلم البته مسئلهی «مالکیت» را بیش از حدِ یک تلنگر بسط نمیدهد و بعدتر مخصوصا با غلط از آب در آمدن ِ ادعای جیمی سویهی دیگر فیلم خودش را نشان میدهد. در اینجا اما ارتباط ِ جیمی و نوع شخصیتپردازی او با شخصیت نادیدهی پدربزرگ و شخصیت پدرش قابل توجه است.
جیمی که مست ِ گذشتهی افتخارآمیز پدربزرگی قابلاحترام و تحسینبرانگیز بوده با این واقعیت تلخ مواجه میشود که اساسِ این احترام و افتخار آن چیزی نیست که همهی این سالها فکر میکرده است. پدربزرگِ او اولین سیاهپوستی نبوده که بعد از رفتن ژاپنیها با دست خودش خانهاش در سانفرانسیسکو را ساخته باشد. احتمالا پدربزرگ او نیز جوانی چون او بوده است که مبهوت ِ معماری یک خانهی لوکس با معماری ویکتوریایی شده که معمارش هم احتمالا یک سفیدپوست بوده، او هم خانه را خریده است. مثل خیلیهای دیگر.
و سالها بعد نسل بعدی پدربزرگ-پدر جیمی- با قدرنشناسی و بیلیاقتی خانه را به باد داده است و بعدتر خودش خانهای بیصاحب را با زرنگی صاحب شده است، کاری که حالا پسر او – جیمی- قصد دارد انجامش دهد.
حالا شاید بتوان گفت کلیدواژهی اصلی فیلم مفهوم «هویت» است. این نهیب را مانت به دوستش جیمی میزند که تو در این خانهی رویاییِ پدری و دیوارهای رنگین آن خلاصه نمیشوی. تو چیزی فراتر از آنی. تو کسی هستی که خودت باید هویت خودت را بسازی. بدونِ بغل کردنِ دربستِ گذشتهی موهوم و غرق شدن در خیال شیرین آن و چشم بستن به حقیقت ِ جاری امروز.
جیمی نیز هرچند که از این حقیقت ِ تلخ برآشفته میشود اما در نهایت درمییابد که اجرای رمانتیکِ نمایش دوستش مانت، اتفاقا خود حقیقت است. او باید بجای پناه بردن به گذشتهی موهوم و یا حیلهگریِ ارثبرده از پدر، طرحی نو بیندازد. این طرح نوست که خانهی رویاهای او را میسازد. و نه هیچ چیز دیگر.
دهان ِ شیطان
«آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» شخصیتها و خردهروایتهای جانبی دیگری نیز در خود دارد. یکی از شخصیتهای فرعی داستان که به زیرکی در فیلمنامه گنجانده شده، شخصیت «کوفی» است. کوفی که جوانی درشتگو و قویهیکل است، علیرغم اینکه خودش یکبار خانهی پدربزرگ ِ جیمی را میبیند و تحت تاثیر قرار میگیرد، بعدتر با جیمی درگیر میشود و او را به باد توهین و تحقیر میگیرد. او به نحوی از مانت جلوتر است و زودتر از او البته با بیادبی و لحنی خشن به جیمی نهیب میزند که آن خانه باعث نمیشود تو برای خودت کسی باشی. کوفیِ لمپن در واقع به نحوی پیشگویانه، حقیقت پوچ خانهی رویایی جیمی را به او گوشزد میکند.
مسائلِ محیط زیستی یکی دیگر از مضامین ِ جانبی «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» است که با شروع فیلم، چراغ خطرش را در ذهن بیننده روشن میکند. مرد سیاهپوستی که در ابتدا و جایجای فیلم صدای نطق او را میشنویم بارها از خلیج سانفرانسیکو با تعبیر دهانِ شیطان نام میبرد و فیلم به انگارهی تاثیرات ِ سلاحهای هستهای بر محیط زیست سانفرانسیسکو اشاره میکند.
فیلساز البته موفق میشود درام شهریاش را بر پایه شهری چون سانفرانسیسکو بنا کند. سانفرانسیسکو خود در فیلم دارای روح و شخصیتی میشود که اتمسفر و جهان فیلم را میسازد. پیش از «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» شاید تنها در شاهکارهایی چون «سرگیجه»، «بولت» و «هجوم جسددزدها»، سانفرانسیسکو را این چنین زنده و بیواسطه شاهد بودهایم.
جو تالبوت ضمن پرداختن ظریف به مسائل روزِ جامعهاش، بدون غلتیدن در وادی ساختن فیلمی با شعارهای سیاسی تاریخ مصرفدار، قصهای انسانی و همدلیبرانگیز را با متانت و حوصلهای که کمتر از یک فیلماولی انتظار میرود تعریف میکند و به انتها میرساند. این شاید برگِ برندهی سهل و ممتنع ِ «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» باشد.
بار ِ سبکِ قصه بر دوش تصویر
جیمی فیلز در کنار جو تالبوت
البته که «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» از نقاط ضعف مهمی نیز رنج میبرد. قصهی لاغر و کوتاه فیلم تاب ِ روایتی طولانی و کشدار را ندارد و جاهطلبی فیلمساز در روایت ِ پرحوصله و باطمانینهی فیلمش تا حدودی به ضررش تمام شده. چیزی که باعث شده بخش زیادی از مخاطبان عام فیلم، آن را خستهکننده و کشدار توصیف کنند.
آشکارا فیلم میتواند بدون آنکه چیز زیادی را از دست بدهد،خیلی کوتاهتر از نسخهی فعلیاش باشد. اما آنچه کاملا پیداست علاقه و شور زیاد سازندگان فیلم است در ساخت این اثر ِ شناسنامهدار و اصیل. مشخص است که فیلمساز و بازیگر نقش اصلی- جیمی فیلز- به واسطه سالها دوستیشان به نحوی یک پروژهی کاملا شخصی را طی سالها پیریزی کردهاند که گویی در هنگامهی ساخت، ارکستر ِ کامل و برنامهریزی شدهای به پا کرده باشند که حتی ناکوکی هیچ سازی در آن پیشبینی نشده نیست!
فیلم به لحاظ بصری درخشان است و سلیقه و نگاه کارگردان در ساخت یک زبان تصویری ِ سبکپردازیشده، جدای از فیلمبرداری درخشان فیلمبردار آن غیرقابل انکار است. بنظر میرسد باید به آیندهی جو تالبوت در قامت یک فیلمساز مستعد و صاحبذوق امیدوار بود.
واقعیت این است که با تغییرات روشها و سازوکارهای حرفهای فیلمسازی طی سالهای اخیر، کمتر پیش میآید که اثری با این چنین خط و ربطهای دلی و شخصی پا گرفته و ساخته شود. و البته که وقتی چنین فرصتی بعید با این کیفیت و تیزهوشی به ثمر برسد نتیجه دلچسب و گواراست. تهمایههای کلاسیکگونهی جهان ِ «آخرین مرد ِ سیاهپوست در سانفرانسیسکو» به واسطهی همین عشق و اصالتِ انگیزههای خالقان اصلی آن است.
پاسخ دهید