«بلبل» (The Nightingale)، محصول ۲۰۱۸، ساختهی فیلمساز استرالیاییتبار، جنیفر کنت، یکی از آثار موردانتظار سال ۲۰۱۸ بود که آنچنان که باید جواب انتظار مشتاقانش را نداد. جنیفر کنت، فیلمساز ۵۰ سالهی استرالیایی، پیشتر با درام ترسناکِ «بابادوک» (The Babadook) توجهات را به خود جلب کرده بود. «بابادوک» که اولین فیلم بلند کارنامه کاری کنت محسوب میشد، با استقبال زیاد از سوی جشنوارهها و منتقدین مواجه شد، و توانست از سوی منتقدان فیلم نیویورک، جایزه بهترین فیلم اول را از آن خود کند. تا اینجا همه چیز خبر از تولد یک فیلمساز تازهنفس در ۴۶ سالگی میداد.
«بلبل»، محصول مشترک سه کشور استرالیا، امریکا و کانادا اما آن چیزی نبود که دوستداران «بابادوک» انتظارش را داشتند. درام تاریخی خانم کنت، که قرار بر این بوده یک تریلر ماجراجویانهی نفسگیر و درگیرکننده از کار در بیاید، در نهایت اثری متظاهرانه و تاریخمصرفدار از آب درآمده است. از سوی دیگر استفاده از اشلینگ فرنچوسی – یکی از ستارگان جوان سریال محبوب «بازی تاج و تخت»- به عنوان یک برگ برنده نیز – با وجود تلاش فرنچوسی برای خلق شمایل یک قهرمان زن- با نیمبند بودن شخصیتپردازیِ کاراکتر فیلم ابتر و به حاصل نرسیده میماند.
«بلبل» البته مزدِ همسوییاش با اتفاقات و جریانات موردپسند روز در حوزهی مبارزه با تبعیض جنسی و نژادی را – که فیلمساز توامان از هر دوی آنها استفاده کرده!- لااقل با موفقیت در جشنواره ونیز ۲۰۱۸ به دست میآورد. فیلم جایزه ویژه هیئت داوران و جایزه مارچلو ماستریانی بهترین بازیگر جوان را در ونیز ۲۰۱۸ کسب کرد. در ادامه نگاهی داریم به «بلبل» که در ۲۹ آگوست ۲۰۱۹ در استرالیا به اکران عمومی رسید. با آرادمگ همراه باشید.
یک بلبل و یک مرد خبیث
کلر یک زن جوان ایرلندیست که همراه با شوهر و فرزند نوزادش در سال ۱۸۲۵ در تاسمانی زندگی می کند. او که یک زندانی بوده، با حملهی هنگی از سربازان بریتانیایی- در حالی که تنها سه ماه به موعد پایان دوران حبسش باقی مانده بوده است- از زندان رها میشود اما در عین حال آزادی و اختیار خودش و شوهرش- به عنوان مایملک یک مستعمره- به دست ستوان هاوکینز، فرمانده هنگ بریتانیایی میافتد. کلر که گویی زمانی خوانندهی خوشذوقی بوده است، در این مدت تبدیل به وسیله خوشگذرانی و لذتجویی ستوان هاوکنیز شده است. هاوکینز که یک نظامی تشنهی قدرت و مقام است آنچنان خبیث است که حتی بعد از پایان دوران محکومیت قانونی کلر، حاضر به امضای مجور آزادی او نیست.
در ادامه خطر لو رفتن قصه فیلم وجود دارد.
با بدقولی چندبارهی هاوکینز در امضای مجوز آزادی کلر، بالاخره خشمِ شوهر کلر برانگیخته شده و به هاوکینز حمله میکند. در این میان هاوکینز نیز مطلع میشود برای کسب ترفیع مقامی که سالها برای آن تلاش کرده، مجبور است که شخصا به شمال سفر کند. هاوکینز با خباثت تمام و با همراهی دو تن از افرادش شبانه به خانهی کلر و شوهرش یورش برده و با تحقیر شوهر کلر، جلوی چشمان او به همسرش،کلر تجاوز کرده و در نهایت شوهر کلر و نوزاد گریان او را به قتل میرساند. در حالی که هاوکینز تصور میکند کلر نیز در درگیری با افراد او کشته شده، مقر خود را به سمت شهری که قرار است او را به ترفیع برساند؛ ترک میکند.
کلر، از مرگ گریخته اما با مرگ شوهر و نوزادش، چیزی برای از دست دادن ندارد و سعی میکند با کمک یک بومی سیاهپوست به نام بیلی، رد هاوکینز و افراد همراهش را دنبال کند تا در فرصت مناسب او را از پا درآورده و انتقام قتل شوهر و فرزندش را از او بازستاند.
در ادامه کلر و بیلی تعقیب طولانیمدت خود را بدنبال هاوکینز و دارودستهاش- که در همین مسیر نیز دست از خباثت و بیعفتی بر نمیدارند- ادامه میدهند. کلر یکی از افراد دخیل در قتل فرزندش را که زخمی شده، تنها گیر میآورد و از پا درمیآورد اما هنگام مقابل با خود هاوکینز دچار سستی شده و خودش زخمی میشود و میگریزد. بیلی، بلدچیِ کلر بدست هاوکینز اسیر میشود اما در یک فرصت کوتاه موفق میشود از دست آنها گریخته تا دوباره با کلر همراه شود و در ادامه با او خود را به مقرِ هاوکینز در شهر مقصد برساند. بیلی بعد از آنکه کلر در یک جمع عمومی هاوکینز را با صحبتهایش رسوا میکند، هاوکینز و پیشکارش را میکشد و با کلر از مهلکه میگریزد.
یک روایت پیشِپاافتاده
«بلبل» با صحنهای از خلوت مادر – کلر- و فرزند نوزادش آغاز میشود. بعد شوهر کلر را میبینیم که با گرمی همسرش را میبوسد و پیداست که مردی خانوادهدوست و مهربان است. در ادامه، آغاز روز جدیدی از زندگی کلر را میبینیم. او در راه رفتن به محل کارش – که مقر استقرار هنگ انگلیسیهاست- خود را مجهز به سلاحی سرد کرده و گویی هر لحظه آماده رویارویی با خطری از جانب بومیهای منطقه است. در ادامه کلر را در حال آماده شدن برای اجرای برنامهای همراه با آوازخوانی او برای سربازهای بینزاکت و پلشتِ انگلیسی میبینیم.
فیلمساز تصویری یکسر چرک و مشمئزکننده از جماعت سربازان بریتانیایی ارائه میدهد که با هیزی و خیرهسری چشم به اجرای برنامه کلرِ معصوم و بیگناه دارند. سلسلهمراتب پلشتی و خباثت مردان اما تمامی ندارد و در ادامه پی میبریم خبیث اصلی داستان، فرمانده همین سربازانیست که آنها را به نزاکت و چشمپاکی دعوت میکند. خود او کسیست که بیش از همه از زنِ معصوم و بیپناه قصه ما سوءاستفاده جنسی میکند.
بنوعی میتوان گفت «بلبل» خیلی زود مشت خود را برای بینندهاش باز میکند. در ادامه نیز این بیقیدی فیلمساز در خلق روایتی پرکشش و جذاب – در فیلمی که مثلا قرار بوده یک تریلر ماجرایی باشد!- بیش از پیش ما را مایوس و دلسرد میکند. بعد از کشتار شوهر و فرزند کلر و عزم کلر برای گرفتن انتقام از قاتلان، فیلم دقیقا هیچ چیز دیگری در پلات کودکانه و پیشپاافتادهاش رو نمیکند. ما میدانیم که در نهایتِ این تعقیبِ بیجهت طولانی، کلر با هاوکینز روبهرو خواهد شد و در نهایت موعد انتقام سرخواهد رسید. فیلمسازِ ذوبشده در مضامینِ بابِ دندان روز متوجه نیست که مخاطب باهوش امروزی بسیار خودآگاهتر و جلوتر از پیرنگهایی اینچنین کهنه و عقبافتاده است. او حتی قادر نیست در پایان پیرنگ نحیف خود آس تازهای برای تاثیرگذاری بیشتر روایتش رو کند.
بلبل و توکای سیاه پلاستیکی
فیلمساز راحتطلب و سادهاندیش ما اما در عوض اینکه سعی کند قصهای پرکشش و جذاب تعریف کند تا میتواند تعقیبِ هاوکینز توسط کلر و بیلی را طول میدهد تا ایدهی مبتذل و دمدستی خود را در مورد همنشینی و همراهی یک نژاد و یک جنس مورد ستم را بیش از پیش به مخاطب باهوش خود حقنه کند. مخاطب باهوش و آگاه به مولفههای ژانری در همان ثانیه اول رویارویی کلر و بیلی تا فرحزاد قصه رفته و پی میبرد که قرار است در نهایت این «سیاهپوست» بومیِ بینوای مورد ظلم و استعمار قرارگرفته، به این «زن»ِ مظلومِ بیپناه یاری رسانده و آن ظالمی را که– مرد سفیدپوست استعمارگر- هر دوی این نژاد و جنس مظلوم را آزار رسانده و استثمار کرده، از پای درآورد. فیلمساز کندذهن ما اما بسیار عقبتر از مخاطب خود در خواب خرگوشی تعریف قصهی متظاهرانهی خود است.
فیلمساز در یک روند ملالآور با کمترین ظرافت ممکن سعی در ساختن رابطهای با وجوه متضاد و دراماتیک دارد که پیش از این بسیار نمونههای بهتر از آن را چه در سینمای روشنفکرانه و جدی و چه در سینمای حتی بدنه و جریان اصلی دیدهایم. و در نهایت ماهیت این رابطهی نمادین- و بخوانید شعاری- تبدیل به ضد خودش میشود. فیلمسازِ دچار سوءتفاهم ما، عروسکی زینتی از یک مرد بومی استرالیایی میسازد که بیشتر مناسب حضور در کارناوالهای فکاهی تبلیغاتیست تا یک درام تاریخی جدی.
از سوی دیگر نیز، کلر، در مقام یک زن قهرمان رنجکشیدهی ایرلندی- علیرغم همهی به در و دیوار زدن فیلمساز در نمایش خشونت عریان روایتش- از جلب لحظهای همذاتپنداری بیننده عاجز است. فیلمساز خیال داشته با استفاده از منطق خواب و رویا تا حدودی بیشتر به درون کاراکترِ تخت و سطحی شخصیت اصلی فیلمش نزدیک شود اما ورود ما به جهان خوابهای کلر نیز نمیتواند کاراکتر را برای ما عمیقتر و ملموستر سازد.
حفرههای یک فیلمنامهی ماجرایی
فیلمنامه «بلبل» البته جدای از مشکل اصلی سادهاندیشیاش در طراحی یک پیرنگ اصلی قدرتمند، پر از حفرهها و باگهای ریز و درشت داستانیست. ابتدا به ساکن هیچگاه نمیفهمیم چرا هاوکینز و دار و دستهاش کلر را با تنها ضربهای به صورتش و تصور اینکه او را کشتهاند(!) رها میکنند. کشتن او برای آنها که جلو چشم یک مرد به خبیثانهترین شکل ممکن به همسرش تجاوز میکنند و بعد کودک نوزادش را میکشند خیلی کار دشواری بوده است؟! هیچگاه نمیفهمیم چرا کلر قاتل فرزندش – که بطور کاملا غیرعمد مرتکب این قتل شده- را در حالی که بشدت مجروح و لنگ هم هست، آنگونه سبعانه کاردآجین میکند و به قتل میرساند و در مقابل در بزنگاه اصلی رویارویی با قاتل شوهرش ناگهان سست میشود و ماتش میبرد؟ و بعد ناگهان پا به فرار میگذارد تا به اسب شوهرش که یادگاری اوست برسد!
غرض این نیست که اتفاقات پیشگفته را ناشدنی و محال در نظر آوریم، بلکه مسئله این است که فیلمساز قادر نیست این طرح و توطئه ریاکارانهی خود را بطرزی «باورپذیر» و متقاعدکننده اجرا کند. او البته که در پی این است کلر، در مقام پروتاگونیستِ زن فیلمش، از انجام عملی مردانه در انتقام گرفتن و قصاص خاطی، سرباز زده و در عوض همچون یکی از اعضای سالهای اخیر جنبش موسومِ به Me Too ، لب به سخن گشوده و در یک جمع عمومی و عصاقورتداده متجاوزِ خود را رسوا کند.
حال اینکه اساسا آیا قصاص عملی «مردانه» است و گفتن حقیقت و رسوا ساختنِ خاطی بجای برخورد شخصی با او کنشی «زنانه» محل بحث ما نیست. این انتخابیست که فیلمساز کرده تا قهرمان زن فیلمش را در مقام یک انتقامجوی نهچندان ثابتقدم، از دیگر منتقمینِ آشنا بر پردهی نقرهای متمایز سازد. انتخابی که شاید تنها موفقیت نسبی او در یک جشنواره را تضمین کرده باشد.
مورد مغفولِ خشونت
از سوی دیگر «خشونت» یکی از کلیدواژههای اصلی «بلبل» محسوب میشود. اما این خشونت سبعانه چه کارکردی در فیلم خانم کنت دارد؟ شاید خشنترین صحنهی فیلم همان صحنهی کشتار و تجاوز در خانهی خانواده کلر باشد. در آنجا ما دهشتبارترین و پلیدترین سویههای کاراکتر هاوکینز و دوستش، «روس» را شاهدیم. دیگر از این وقیحانهترین ممکن نیست. اما فیلمساز علاقهمند است تا پایان بر این شناعت و بدسرشتی مدام دو کاراکتر تاکید کند. چرا؟ نمیدانیم. فیلمساز متوجه نیست همان صحنهی تجاوز در خانه برای پیریزیِ یک درام پرکشش و موثر کافیست. اما چون چیزی در ادامه در چنته ندارد، همچنان که میل دارد از سویی رابطه بیلی و کلر را شکل دهد گریزی هم به پلشتیهای هاوکینز و پیشکارش میزند.
روس و مافوقش حتی به یک زنِ بومی جنگلی نیز حریصند و فیلمساز بطرزی بلاهتبار باحوصله این پلشتی را روایت میکند. با زن بومیای که گویی از دل فیلمهای پورن سینماهای نیمهشب دهه هفتاد بیرون آمده باشد. زن بومی و جنگلی که حتا اندازهی کلر قادر به حفاظت از خود و حریمش نیست! و این چشمانداز توریستیِ خانم فیلمساز از بومیهای بدویِ استرالیای تازه به استعمار درآمده است. چشماندازی که نمیتوان حتی به غمخواری و دلسوزی آن امیدی بست و باورش کرد.
و متاسفانه حتی «خشونت» در«بلبل» تبدیل به پدیدهای زینتی و کارتپستالی میشود.خشونتی که میتوانست یک خشونت واقعگرایانه از جنس چیزی که در فیلمهای هانکه یا فون تریه و یا حتی خانه پدری کیانوش عیاری خودمان میبینیم باشد، چیزیست که فاقد هویت و ذاتی مستقل است. این خشونت حتی جنبهای نمایشی یا طعنهآمیز و یا شاعرانه هم پیدا نمیکند. و این بدیهیترین واقعیت عصر ما تبدیل به همان چیزی شده که این روزها در فیلمها و گزارشهای خبری روز میبینیم. چیزی که علیرغم هولناک بودنش از فرط روتین شدن و- شوربختانه- عادی شدنش اثری عمیق بر بیننده نمیگذارد.
یک واقعگرایی شکستخورده
در واقع فیلمسازِ تازهکار ما که پیشتر یک درام ترسناک امروزی ساخته – که به طرز معناداری در آنجا خیلی موفقتر از فیلم دومش بوده- متوجه ظرفیت خشونت واقعی قصهای که در حال روایت آن هست نیست. اگر فیلمسازان بزرگی چون هانکه، فونتریه و یا عیاری، در یک تکصحنهی کوتاه و مختصر، خشونتی تاثیرگذار تا مغز استخوان را چنان به تصویر میکشند که برای مدتها به جان و روان بیننده نفوذ کرده و روایت اصیل فیلم خود را جادوانه میکنند، خبری از این بینش و چیرهدستی در کار خانم کنت نیست. فیلم او علیرغم حجم زیادی از خون و خونریزی فاقد این درک و ژرفنای واقعگرایانهست.
و هرگز تصور نکنید که این امر عامدانه و خودآگاه بوده است. فیلمساز که با انتخاب قاب ۳:۴ برای تصویر فیلمش سعی داشته فضایی تنگ و تار را در فضاهای بسته فیلمش مستولی کند، اتفاقا در همان صحنهی کشتار و تجاوز در کلبه، همهی تلاش و مهارت خود را برای خلق صحنهای واقعگرایانه به کار برده است. تلاشی که با پیرنگ داستانی نحیف و پرداختِ ضعیف کاراکترها راه به جایی نبرده است.
یکی دیگر از فرصتسوزیهای فیلمساز در فیلم، عدم استفادهی درخور او از کاراکتر بچهایست که همراه سفر دار و دستهی هاوکینز شده است. در حالی که امیدواریم فیلمساز لااقل از ظرفیت این کاراکتر برای خلق رخدادی در پایان فیلم استفاده کند، گویی خود فیلمساز آخرین تیر هفتتیر هیولایِ مرد فیلمش را بر سر کودک خود خالی میکند تا موازنهی سادهاندیشانهی فیلم از ابتدا تا پایین تغییری نکند.
و پایانِ بهاصطلاح شاعرانه و دمُدهی فیلم قرار است استعارهای از طلوع حقیقت در غروب یک روز خونبار و انتقامجویانه باشد. چیزی که با آواز ناخوشایند یک توکا و یک بلبل همدلیناپذیر همراه است. یک روایت جعلی و ریاکارانهی تاریخمصرفدار.
پاسخ دهید