«مهرشاد کارخانی» فیلمساز و عکاس با تجربه ی کشور، این روزها فیلم داستانی «دو لکه ابر» را در گروه هنر و تجربه روی پرده دارد. این کارگردان از «امید علومی»، «آشا محرابی»، «نیما رئیسی» و «نیوشا مدبر» در کار جدیدش استفاده کرده است.
دو لکه ابر داستان گم شده هاست. کسانی که یک روز از خانه بیرون رفته، دیگر باز نگشته اند یا کسانی که جسم شان در جلوی چشم است اما روح و روان خود را گم کرده اند. فیلم داستان مکانی است که در ایران وجود ندارد، جایی که بشود وقتی کسی گم شد به آنجا رفت و او را یافت یا حداقل در آنجا به جستجویش پرداخت و این جایی که نیست همه ی آدم های قصه اش را سردرگم می کند و به هر سویی می راند تا شاید نشانی از گم کرده شان بیایند.
دو لکه ابر قاب های زیبایی دارد، آن قدر چشم نواز که بیننده دوست دارد فیلم در همان لحظه متوقف شود و فقط علفزار بلندی را ببیند که باد از لا به لایش رد می شود یا قطاری که می رود و اندوه را با خود می برد. این نشان دهنده ی سابقه ی طولانی مدت عکاسیِ کارخانی است. او که عکاس فیلم های زیادی از جمله «بوتیک» و «زیر نور ماه» بوده است به زیبایی قاب هایی ماندگار را به تصویر کشیده و از تجربه اش به اندازه ی کافی سود جسته است.

اما معضل اصلی بسیاری از فیلم ها و نمایش های ایرانی یعنی متن همچنان و به شکلی پُررنگ در این فیلم نیز دیده می شود. دو لکه ابر که کارخانی آن را با همراهی «مجید رحیمیان» و «حمید غلامی» نوشته است روایت منسجمی برای تعریف کردن ندارد.
کسری پسری جوان است که خواهرش زهره را گم کرده است، در این مسیر او با مروا که قصد دارد از ایران برود همراه می شود و به جستجوی خواهر می پردازد. این قصه ی یک خطی داستان دو لکه ابر است اما داستان در این مسیر مستقیم حرکت نمی کند. فیلم با حرکت کسری در علفزار و جستجوی او آغاز می شود و خیلی زود با جستجوی نام زهره به عنوان گمشده در اینترنت میسرش را می یابد. تا اینجای قصه که از قضا همان چند دقیقه ی اول کار است، داستان فیلم روشن می شود اما در ادامه فیلمساز از این مسیر منحرف شده و قصه های دیگری که به فیلم اضافه می شود، شعارهایی که فیلم سر می دهد و نوستالژی بازی فیلمساز، روند سرراست قصه را می پیچاند و در نهایت به مقصدی که باید نمی رساند.
در سوی دیگرِ کسری مروا قرار دارد، دختری که تازگی از زندان آزاد شده، قصد دارد از ایران مهاجرت کند و به سوی مادرش در سرزمینی دیگر برود. این دو نفر در مسیری که شباهتی به هم ندارد همراه می شوند. البته باید این نکته را ذکر کرد که شاید مسیر این دو در ظاهر متفاوت باشد اما شخصیت های این دو نفر به هم شبیه است و این شباهت باعث همراهی آنها با هم می شود. کسری دنبال خواهر گم شده اش می گردد و مروا در دیالوگی گل درشت بیان می کند می خواهد از ایران برود چراکه هر کس اینجا بماند گم می شود. او چند باره تاکید می کند که اگر گم شود هیچ کس سراغی از او نخواهد گرفت. مروا می خواهد جایی برود که اگر روزی گم شد، مکانی باشد که کسی در آن دنبالش بگردد و در شهر آواره نشود و مهم تر اینکه کسی باشد تا به جستجویش بپردازد. او می خواهد به سوی پیدا شدن برود، به سوی دیدن شدنی که در اینجا و این سرزمین امکانش را نمی بیند.
اما در سوی دیگر دو این نفر، منصور و آذر قرار دارند که یکباره عاشقانه شان گل می کند. عاشقانه ای که از روزهای قبل از انقلاب و نشستن دختر و پسر بر سر یک نیکمت آغاز شده، اما به هر دلیلی به ثمر نرسیده بود و گویا فیلمساز زمان را برای رسیدن این دو به هم مناسب می داند، آن هم در شرایطی که باز هم یک نفر قصد رفتن کرده است و رفتن است که این دو را به آغوش هم می کشاند. اما تصادفی که در پایان فیلم رخ می دهد تصورات بیننده را از عشق به هم می ریزد. گویا به هم رسیدن در اینجا سرانجامی جز مرگ ندارد.
فیلم ریتمی یکنواخت و کند دارد، ریتمی که بیننده را خسته می کند. حتی اتفاقات هیجان انگیز فیلم هم در عین کرختی و بی حرکتی رخ می دهد و روال یکنواخت فیلم را بر هم نمی زند. فیلمی که در آن از گم شدن، تصادف، مرگ، کتک کاری و درد روایت می شود، نتوانسته است ریتم این وقایع را به اندازه ی اهمیت شان متناسب کند و شاید فیلمساز آگاهانه خواسته فیلم یکنواخت جلو برود.
در این میان قصه های فرعی زیاد گاهی آزار دهنده می شوند و مخاطب دلیلی برای دنبال کردن این همه قصه ی فرعی نمی بیند، به جز مشغول شدن بیشتر ذهن با قصه ای که در راستای خط داستانی اصلی نیست. از میان این قصه های فرعی می توان به تصاویر گمشده های روزهای انقلاب اشاره کرد؛ به پیرمردی که گمشده اش را نمی یابد و بلاخره می رود، به زوجی که جلوی بیمارستان روانپزشکی روزبه پیاده می شوند و مردی که نمی تواند زنش را برای رفتن به بیمارستان راضی کند. به متروکه ای که پاتوق دختران فراری و شاید گمشده است که به مسیری دیگر و مخالف عرف و شرع جامعه رانده شده اند، اما در این راه صدای خنده هایشان شنیده می شود و به زنی که قبل از انقلاب خواننده بوده و امیدوار است دوباره بتواند بخواند.
فیلمساز به تهران قدیم، به تهران دهه پنجاه علاقه ی زیادی نشان داده است. از سر زدن به مدرسه ی فرح و بازگویی خاطرات آن روزگار گرفته، تا انتخاب نوستالژی گونه ی ماشین پیکان در میان پراید های و پژو های این روزگار. از انتخاب قلب تهران، کوچه های قدیمی و خاطره انگیز به عنوان محل زندگی این آدم ها گرفته تا حسی از حسرت که می تواند به بیننده متقل شود، حسی از اینکه چقدر آن روزها بهتر بودند شاید.
فیلمساز مدام به رفتن اشاره می کند، به آدم هایی که دارند می روند، یا از ایران، یا از این دنیا و یا گم می شوند و دیگر پیدا نمی شوند؛ اتفاقی که برای زهره می افتد. زهره تا آخر فیلم پیدا نمی شود و بیننده می ماند که گم شدنش از بهر چه بود! او که کسی را داشت که دنبالش بگردد و همین طور مادری که در نبودش لب به غذا نزند. قصه های فیلم رها می شوند، هم قصه های فرعی و هم قصه ی اصلی و تنها قصه ای که پایان می یابد به آذر و منصور برمی گردد و اینکه گویا مرگ دم دستی ترین نقطه ی پایان همه ی قصه هاست.
افشین سنگ چاپ اصلا توی این فیلم نباید بود فیلمو خراب کردن با انتخاب نادرست بازیگر.
خیلی وقت ها یه فیلمی سنگین خوبی داریم میبینیم به یکباره یه بازیگری که اصلا با اون فیلم جور نمیاد میبینیم که کل فیلم خراب میکنه. اینجا دیگه انتخاب بازیگر خیلی نقش مهمی داره.
این فیلم هم فقط برای افزایش افسرده گی مناسبه!
آخه اینم شد فیلم
آخرش متوجه نشدم چی تو مخ کارگردان میگذره
واقعا باعث تاسفه
فیلم واقعا حوصله سر بر بود و کسل کننده اصلا توصیه نمی کنم پولتون رو دور انداختید