به قول حمیدرضا آتش بر آب روی جلد کتاب “یادداشت های زیرزمینی” اثر فئودار داستایوفسکی، باید نوشت: ” این رمان را خودستایان بخوانند تا منفجر شوند!” فئودور میخاییلوویچ داستایوفسکی کتاب یادداشت های زیر زمینی را پس از گذراندن بیماری و زندان و تبعید در سال ۱۸۴۶ نوشت. بر این کتاب تفسیرهای بسیاری نوشته اند و پیش گفتار مترجم هم خود نوعی تفسیر است. کتاب یادداشت های زیرزمینی درباره پیچیده ترین مسائل روان شناختی انسان در چهارچوب یک تک گویی صحبت می کند. هرچند، الحق باید فئودار داستایوفسکی را یک روانکاو تمام عیار دانست. در ادامه با آراد مگ همراه باشید.
یادداشت های زیر زمینی
حمیدرضا آتش بر آب در مقدمه این کتاب هولناک می گوید: ” آقایان! خانمها! گوش کنید! شما یکی از دشوارترین، دراماتیکترین و غیر قابل هضمترین رمانها را در دست دارید.
اکنون چیزی بیش از صد و پنجاه سال از نگارش این اثر میگذرد، نخستین رمان تکگویی درونی و اولین جریان صدای وجدان که تاریخ ادبیات به خاطر میآورد. حتی پیش از ولولهی جوشانِ جیمز جویس، ایتالو ازوو، روبرت موزیل، آلفرد دولبین و ژان پل سارتر. این رمان تسلایی اندک است که انسهانهای باهوش را به هیچ نمیرساند، اما دیوانهها با آن حتما به جایی میرسند. دُزِ بسیار قوی و کشندهای دارد و برای بسیاری همان بهتر که هرگز آن را تورق نکنند”.
حمیدرضا آتش بر آب در کتاب یادداشت های زیرزمینی چهارده تفسیر هم به کتاب اضافه کرده است. داستان دو بخش دارد. بخش اول زیرزمین و بخش دوم به مناسبت برف نمناک نام دارد. در قسمت نخست کتاب، راوی خود را معرفی می کند و درواقع نوعی اعتراف نامه قلمداد می شود. و شاید بتوان گفت اعتراف های خود فئودار داستایوفسکی به شکل عقاید فلسفی است. در بخش دوم راوی اتفاق های زندگی خود را تعریف می کند.
بخش نخست
بخش نخست کتاب یادداشت های زیرزمینی دارای یازده قسمت است. راوی زمانی که شروع به نوشتن داستان می کند چهل ساله است. او کتابش را در کنجی از زیرزمین که می توان آن را نماد تنهایی و انزوا دانست می نویسد. او از آگاهی نسبتا زیادی نسبت به دیگر افراد جامعه برخوردار است و در برابر جهل و فلاکت مردم طفیانی بیهوده را آغاز کرده است. راوی از همه چیز شکایت دارد و در برابر رفتارهای انسانی و آروغ های روشن فکری گله می کند.
نویسنده از رنج و درد سخن می گوید. درد و رنجی که برآمده از آگاهی و دانش بسیار است. داستان با این جمله شروع می شود “من آدم مریضی هستم …” راوی خود را کینه تور و بدجنس می خواند. از درد جسمانی اش می گوید اما اعتقادی به دکتر ندارد. درواقع راوی با توصیف خود در قسمت نخست کتاب به جامعه ای اشاره می کند که هر اندازه میزان سواد و علمش بسیار باشد باز از رفتار و فکر خرافی گرایانه خود دست برنمی دارد. همگام نشدن با دیگر افراد به دلیل آگاهی بسیار راوی، نوعی خشم را در او به وجود آورده است تا مدام افراد و وضع اجتماع را به سخره بگیرد.

خوشبختی ارزان یا رنجی والا
خشم و سرکوب حاصل از زندگی در میان جهل و فلاکت سبب می شود با خود لج کند و به خود آسیب برساند و از درد و رنج حاصل شده لذت ببرد. او مدام خود را قضاوت می کند و نمی تواند خود را دوست داشته باشد اما نمی تواند از رفتارش دست بکشد زیرا چیزی ذاتی هستند. از نظر او زیبایی آگاهی و هشیاری امری زیبا و والا است و هرچقدر میزان این آگاهی و هشیاری بیشتر باشد عمق زیبایی هم بیشتر می شود و در نتیجه بیشتر در لجن فرو می رویم. با خواندن کتاب یادداشت های زیرزمینی داستایوفسکی به تناقض در انسان امروزی بیشتر پی می بریم. انسانی که خود و دیگران را در رنج قرار می دهد و به این رنج خو می کند و از آن لذت می برد.
بخش دوم
در بخش دوم کتاب، راوی خاطرات زندگی اش را بازگو می کند. مانند افسری که او را نادیده گرفته بود و یا خاطره ای که از همکلاسی قدیمی اش تعریف می کند. در این بخش هم راوی از خشم ها، دردها، رنج ها و تحقیرهای گذشته که هنوز به دوش می کشد می گوید.
قهرمان داستان
در این داستان فئودور داستایوفسکی قهرمانی داستانی را خلق نکرده است. شخصیتی خاص، ناتوان و مملو از تناقض، فردی منزوی در اجتماع. راوی با روایت پیچیدگی های روان شناختی خود به طور ناخودآگاهانه به درون خود سفر می کند تا خود را دوباره بیابد. فئودور داستایوفسکی مردی را به تصویر می کشد که به دنبال انکار همه چیز است. مردی که تعلقی به چیزی ندارد و به پوچی آگاهانه رسیده است. مردی که به سرعت در امید اوج می گیرد و به همان سرعت هم زمین می خورد. میان جبر و اراده سردرگم است. درواقع در میان زیرزمینی پست که در شهری شلوغ و پر از تجمل واقع شده است.

در بخشی از کتاب می گوید:
” بگویید ببینم، کدام شیر پاک خوردهای بود که اولین بار در آمد گفت، آدمها فقط به این دلیل دست به کار بد میزنند که علایق واقعیشان را تشخیص نمیدهند؟ اگر بیاییم و روشنشان کنیم و چشمشان روی علایق واقعی و طبیعیشان باز شود، آن وقت درجا بدی را میگذارند کنار و خوب و نیکوکار میشوند، چون وقتی آدم آگاه شود و سود واقعیاش را بشناسد، نفع شخصیاش را در همین نیکی میبیند آن وقت از آنجا که مسلما هیچ آدمیزادی نمیآید خلاف نفع شخصیاش عمل کند، در نتیجه مجبور است که خوب باشد… اینها را کی گفته، ها؟ آه طفل معصوم، ای وروجک بیگناهی که برداشتهای و چنین اراجیفی را به هم بافتهای! اولا طی این هزاران سال کِی بوده که آدمیزاد فقط طبق نفع شخصی خودش عمل کند؟ پس با آن میلیون واقعیتی که شهادت میدهند آدمها آگاهانه – با علم کامل به نفع حقیقیشان – آن را رها کردهاند و کم اهمیت دانستهاند و به راه دیگری رفتهاند، چه میکنی؟ آنهایی که بیتوجه به سودشان و اما و اگر رفتهاند چه؟ آن هم بدون اینکه اجباری به چنین کاری داشته باشند، انگار فقط دلشان نمیخواسته به راه از پیش تعیین شده بروند و از سر لجاجت و خود سری راه دیگری را انتخاب کردهاند که سخت و پر سنگلاخ است و باید آن را در ظلمات جست. پس به نظر میرسد که واقعا خود این خود سری و اختیار برایشان بهتر و خوشایندتر از هر منفعتی بوده… منفعت!”
“بهترین تعریف آدمیزاد این است: موجودی دو پا و نانجیب.”
در بخشی دیگر می گوید:
“در عمل میدانی دلم واقعا چه میخواهد؟ این که تو و امثال تو به درک واصل شوید! من آرامش میخواهم. بله، حاضرم کل دنیا را به یک پول سیاه بدهم تا راحتم بگذارند و آرامشم حفظ شود. مثلا اگر قرار باشد دنیا خراب شود، ولی من چایم را بخورم، میگویم به درک! بگذار خراب شود، در عوض همیشه بتوانم با آرامش چایم را بخورم”.
“چه انتظاری میتوان از انسان داشت؟ این موجودی که چنین خصایص غریبی دارد؟ همه مواهب و نعمتهای زمینی را به پایش بریزید، تا خرخره در سعادت غرقش کنید، هر پنج انگشتتان را هم در عسل فرو کنید و به دهانش بگذارید، چنان از پول بینیازش کنید که دیگر جز خوردن و خوابیدن و تلاش برای ادامه تاریخ پر افتخار بشری کاری نداشته باشد، همین آدم اما از روی حق ناشناسی و فقط برای آزار و اذیت به شما صدمه میزند و خصومت میورزد. همین آدم حتی همه آنچه را به او دادهاید به خطر میاندازد و عمدا بدترین و بیهودهترین هوس را دنبال میکند، بدترین دیوانه بازی و ضرر مالی را به بار میآورد، آن هم تنها برای اینکه وضعیت مرفه و راحت و معقولش را قربانی فانتزیها و خیالپردازیهای خویش کند. دقیقا وهم انگیزترین آرزو و پستترین حماقت را میخواهد، فقط و فقط برای اینکه به خودش ثابت کند – نکته ضروری و لازمش همین است – آدم هنوز آدم است و نه کلید پیانو که قوانین طبیعت به دست خود آن را بنوازند و حتی تهدیدش کنند تا آخر عمر هدایتش خواهند کرد تا نتواند بیرون از محدوده تقویم و قوانین خواستهای داشته باشد”.

چقدر شور انگیز توصیف کردید این کار داستایوفسکی عزیز رو خانوم غمگسار. و چقدر خوب که دو پاره از متن رمان رو به ترجمه آقای آتش بر آب گذاشتید تا با نوع ترجمه هم آشنا بشیم.
بیشتر کارهای این رمان نویس نابغه رو خوندم، یکی از نخونده مونده ها همینه.
سپاس که چنین قلم زدید برای این نویسنده یکتا.