«یاسر خیر» که قبلا فیلم های «زمستان، عشق و سایر قوانین»، «هامون عشق» و «مزرعهای که رویید و شهر شد» را ساخته، این بار با آخرین اثرش «آهستگی» توانسته جایزه بهترین کارگردانی فیلم مستند از جشنواره فجر را از آن خود کند و مستند آهستگی این روزها در گروه هنر و تجربه اکران شده و امکان دیده شدنی بیشتر از جشنواره ها را به دست آورده است.
فیلم با بیمارستان شروع می شود، با رضا و بیماری ام.اس اش، با دکتری در حال تشریح بیماری برای دانشجویان. شروع فیلم ذهن مخاطب را به سوی ام.اس می برد و آماده اش می کند تا فیلمی پر از صحنه های بیمارستان و بیماران ببیند. آهستگی با ام.اس شروع می شود، اما آن را به عنوان موضوع مورد نظر خود بر نمی گزیند، بلکه سراغ موضوعی مهم تر از بیماری می رود؛ سراغ کانون خانواده و ازدواج؛ سراغ یک زندگی ایرانی و سنتی.
رضا بیماری ام.اس دارد و توانسته تا حدی به آن غلبه کند، بیماری او را قوی کرده و مدیر انجمن ام.اس زاهدان شده است، در این راستا کارش را رها کرده و فقط به انجمن و بیماران آن می رسد. در پشت این جایگاه اجتماعی همسر و خانواده اش قرار دارند، همسری که خود فعال اجتماعی است و حال باید تنهایی و یک تنه مسئولیت مالی و اقتصادی خانواده را به دوش بکشد و آهستگی به آهستگی وارد این زندگی می شود، از این نقطه شروع می کند و به زن و شوهری می رسد که ام.اس بهانه ای بوده برای فاصله گرفتنشان از هم، به زندگیِ در شرف از هم پاشیدنشان رجوع می کند، به فرزندانی که در این زندگی بزرگ شده اند، به طلاق و کابوسی که حالا بعد از بیست و شش سال زندگی مشترک گریبان این زوج را گرفته است.
آهستگی مخاطب را در زندگی ای غرق می کند که شاید در نظرش آشنا بیاید. زندگی رضا و فرزانه زندگی بسیاری از زوج های ایرانی است، زوج هایی که روزهای اول ازدواج شان نیست، عمری از زندگی مشترک شان می گذرد و هر روز بیشتر به پایان می رسند، به پایانی که نمی خواهند بپذیرنش و سعی بر ادامه دادن این زندگی بیمار دارند. اگر دقیق نگاه کنیم کم نیستند پدر و مادرهایی که پسرانشان را زن داده اند و دختران را شوهر، که نوه دارند و به بهانه ی بچه ها و آبرو زیر یک سقف زندگی می کنند؛ در صورتی که اگر حق انتخاب داشتند سالها پیش تر این زندگی را رها کرده و خود را سالم از آن بیرون می کشیدند. کم نیستند این زندگی های بی عشق و باید یاسر خیر را تحسین کرد به خاطر جسارتی که برای ساختن این دغدغه ی پنهان خانواده های ایرانی انتخاب کرده است. این دغدغه ی بیمارگونه ای که هیچ کس جرات حرف زدن درباره اش را ندارد و نمی تواند بپذیرد که زندگی یک زوج می تواند بعد از بیست سال، بعد از سی سال به بن بست بخورد و عشق چنان عظیم است که نبودش بیست سال و سی سال نمی شناسد و بلاخره یک جا و یک جوری گریبان این زندگی را می گیرد و شاید با یک بیماری شروع کند.
از انتخاب این سوژه ی جسورانه که بگذریم، به نوع روایت این زندگی و هوشمندی خیر در پرداخت این روایت می رسیم. به گفته کارگردان، این فیلم در طی سه سال فیلمبرداری شده که این خود پروسه طولانی ای برای ساخت یک فیلم است و انرژی و صبر زیادی می طلبد؛ اما همین زمان سه ساله است که فیلم را پخته و برای مخاطب قابل درک و باور کرده است. این بحث ها و دعواها، روز اول در فیلم دیده نمی شود، بلکه بعد از سه سال و به آهستگی در زندگی رخنه می کند و ما را با خود همراه می سازد، این زندگی به آهستگی به سوی افول می رود و مانند فیلمِ داستانی یک شبه و با یک جنگ و دعوا شروع نمی شود و فردایش به طلاق نمی رسد. این آهسته آهسته بیشتر شدن معضل و آهسته آهسته ادامه دادن مسیر توسط فیلمساز است که به فیلم جایگاهی بالاتر از یک مستند معمولی بخشیده است؛ جایگاهی که بی شک صبوری گروه فیلمسازی را در رساندن این فیلم به مقصد مورد نظر به دنبال داشته، مقصدی که حتی قابل پیش بینی نبوده است.
نباید فراموش کرد که خیر در ساخت مستندش ریسک زیادی هم کرده است، زمانی که او فیلم را شروع کرده، احتمالا مسیر مشخصی برای آن ترسیم ننموده؛ چراکه او داستان را از قبل ننوشته است و حتی از بازیگرانش نخواسته که داستان را به سمت و سویی که او می خواهد ببرند، او فیلم را شروع کرده، دست روی زندگی یک زوج گذاشته و ادامه داده است تا خود فیلم مسیرش را پیدا کند، تا خود فیلم به نقطه ای که مد نظرش است برسد، تا خود فرزانه و رضا فیلم را و زندگی شان را آن طور که می دانند ادامه دهند.
در سوی دیگر کارگردانی نامحسوس خیر قرار دارد. او دوربینش را به درون خانواده برده، با اعضا و روابط خانواده آشنایمان می کند و خود را کنار می کشد. انگار آمده دوربین را درون زندگی این خانواده کار گذاشته و خودش کناری ایستاده است تا هر اتفاقی که می افتد ضبط شود؛ البته در مواردی هم یادمان می آورد که در فیلم حضور دارد، مثل وقت هایی که از رضا یا فرزانه می خواهد حرفی بزنند و صدای خودش روی فیلم پخش می شود و این تازه وقتی است که مخاطب می فهمد دارد فیلم می بیند و بین او و زندگی رضا و فرزانه واسطه ی دوربین قرار دارد و قطعا این کارگردانی نامحسوس است که جایزه ی بهترین کارگردانی را برای خیر به ارمغان آورده است.

اما باید تحسین کرد بازیگران این فیلم مستند را، البته که واژه بازیگر را نمی توان به آنها اطلاق کرد و بهتر است از واژه ی «شخصیت» استفاده کنیم. این شجاعتی که رضا، فرزانه و فرزندان شان در فیلم از خود نشان داده اند را باید ستود. در جامعه ی سنتی ما که در زندگی روزمره مان هم از ترس آبرو و حرف مردم، بسیاری از رفتارها و واقعیت های زندگی خود را حتی از نزدیکانمان پنهان می کنیم، این خانواده مهم ترین ابعاد زندگی خود را که از قضا دغدغه ی جمعی و پنهان بسیاری از خانواده هاست، با شجاعت در معرض دید عموم قرار داده و بر خلاف زندگی بیست و شش ساله شان که به خاطر آبرو به سوی دلخواه نرفته بود، این بار بی توجه به حرف مردم، روی پرده ظاهر شده و به دغدغه ای مهم امکان دیدن شدن داده اند. رضا عاشق فرزنه نیست و فرزانه برایش آرزوی عاشق شدن می کند. این حقیقت را در کدام فیلم دیده ایم؟! زنی می داند که همسرش عاشق او نیست و حتی دوستش ندارد، زنی که به قول خودش از درون رنج می کشد، دلش حمایت و آغوش مردانه همسرش را می خواهد اما از او دریغ شده است و برای اینکه به دام گناه نیافتد برای خودش حمایتگری خیالی ساخته است و همین زن برای مردش آرزو می کند که به عشق برسد، به عشقی بزرگ، چرا که معتقد است مردش لیاقت این عشق را دارد. این بی پروایی و راستی، این صداقت را چطور می شود دید و درک نکرد؟! چطور می شود رضا را درک نکرد و فرزانه را؟ و اینکه چطور یک فیلمساز می تواند این قدر خوب و بدون قضاوت قصه اش را روایت کند، آن قدر که در پایان ما در دلمان هم به رضا حق بدهیم و هم فرزانه را دوست بداریم و با صحنه ی پایانی و نگاه حسرت بار رضا به زوجی جوان و عاشق، سالن سینما را ترک کنیم و به زندگی های اطرافمان فکر کنیم که بی رنگ و بی عشق مانده اند.
پاسخ دهید