احساسات عمومی، موتور عمیق آگاهی انسان و اساس وابستگی ژرف ما با دیگر حیوانات است. احساسات شناختی و تکاملیافته بشری چگونه تعریف میشوند؟ آیا عواطف واقعا جهانی هستند؟ آیا ساختار عاطفی اساسی ذهن، واقعیتی جهانی و بیولوژیکی است؟ چگونه احساساتی همچون مراقبت، خشم، شهوت و حتی بازیگوشی، دنیای اجتماعی مطلوبی را برای پستانداران ایجاد میکند؟ جایگاهی پر از اطلاعات برای یادگیری انسان و سیستمی برای خلق افکار ایدهآل؟ در نوشتاری که به تازگی در نشریه ایان منتشر شده است، استفان تی آسما به همراه رامی گابریل، در پی تحقیقات و مطالعات خود به دنبال پاسخی روشن برای سوالهای مطرح شده هستند. استفان تی آسما، استاد فلسفه دانشگاه کلمبیا شیکاگو است. او نویسنده کتابهای بسیاری از جمله تکامل خیال (۲۰۱۷)، چرا به دین احتیاج داریم (۲۰۱۸) و در نهایت، ذهن عاطفی: ریشههای نفسانی فرهنگ و شناخت (۲۰۱۹)، که با همکاری رامی گابریل، نوشته شده است. رامی گابریل، استادیار روانشناسی و موسس گروه تحقیقاتی مدیریت ذهن، در دانشکده علوم و فرهنگ دانشگاه کلمبیا شیکاگو است. او نویسنده کتاب چرا میخرم: خود، ذائقه، و جامعه مصرف کنندگان در آمریکا (۲۰۱۳) و با استفان تی آسما در کتاب ذهن عاطفی: ریشههای نفسانی فرهنگ و شناخت (۲۰۱۹) همکاری داشته است. در ادامه با آراد مگ همراه باشید.
همبستگی احساسات عمومی و تکاملیافته
چارلز داروین در اصل خاستگاه گونههای خود (۱۸۷۰) را با این قول هیجانانگیز که “نور به منشا انسان و تاریخ او” پرتاب خواهد شد، تمام شده اعلام کرد. در کتابهای بعدی او به نام تبار انسان (۱۸۷۱)، و بیان احساسات در انسان و حیوانات (۱۸۷۲)، داروین مقداری از آن نور وعده داده شده را به ویژه در تواناییهای عاطفی و شناختی که انسانها با دیگر پستانداران به اشتراک گذاشته بودند را با ما سهیم کرد. او در متنی جنجال برانگیز نشان داد که چهار “تعریف” ویژگیهای انسان خردمند را در برمیگیرد: ابزار، زبان، حساسیت زیباییشناختی و مذهب – همه اینها حتی به شکلی ابتدایی در حیوانات غیر از انسان هم وجود دارند. او مدعی بود که حتی اخلاق نیز برآمده از انتخاب طبیعی است. او نوشت: از خود گذشتگی برای نودوستی ممکن است به فرد مزیتی برای بقا ندهد، اما مینویسد:
تردیدی وجود ندارد که هر قبیلهای که متشکل از اعضای بسیاری است دارای درجه بالای روحیه وطن پرستی، وفاداری، اطاعت، شجاعت و همدردی است، همیشه آماده کمک به یکدیگر و از خود گذشتگی برای منافع مشترک هم هستند؛ و این انتخاب طبیعی خواهد بود.
با این حال، درک انقلابی داروین از ماهیت احساسات تکاملیافته انسانی از آن زمان مورد غفلت قرار گرفتهاند. هنگامی که دانشمندان پس از یک قرن دوباره ذهن را مورد توجه قرار دادند، در این میان، کامپیوتر مدلی بود که هم انقلاب علوم شناختی را به وجود آورد و هم به عنوان ابزار تحقیقی اختصاصی به خدمت گرفته میشد. مدل محاسباتی ذهن بسیار قدرتمند بوده، اما هیچ راهی ندارد (و نیازی نیست) که عنصر بیولوژیکی احساسات انگیزشی را جذب کند و نسبت به بستر رشد یافته در چنین فرآیندهایی بیتفاوت باشد. حتی وقتی روانشناسی تکاملی در دهه ۱۹۹۰ به اوج خود رسید، با نادیده گرفتن فیزیولوژی و رفتار مغز و بدن، این کار را انجام داد. پس از آن، با میل بیشتری، جستجو برای اندازهگیریهای محاسباتی رفتار انسانی از برخی دورهها همچون دوره اسطورهای پلیستوسن آغاز شد. در حقیقت، روانشناسی اخلاقی معاصر و همتای فلسفی آن اغلب این رویکرد مطابق با مقیاس را ادامه میدهند و این با فرض وجود گزینههای هنجاری ذاتی در ذهن انسان و کاهش ماهیت احساسی ناشی از اقدامات اخلاقی انجام میشود.
در نهایت، در عصر ما، هوش مصنوعی گامهای بلندی برداشته و برگه تعهد هوش مصنوعی عمومی قریبالوقوع خود را در دست دارد. در حالی که محاسبات دیجیتال الگوریتمی، ماشینهای حل مسئله را تولید میکند، چنین مسئله گشایی به طور مبهم “هوش” را از پارادایم حاکم به طور غالب معرفی میکند که فاقد محرک انگیزشی بدیهی و محرکهای احساسی دیگری است، در حالی که در حیوانات اهمیت واقعی آن مشاهده شده است. در حقیقت، محققان در تحقیقات در زمینه هوش مصنوعی و زندگی مصنوعی، بدون سرافکندگی، علاقه به موجود بیولوژیکی را از دست دادهاند.
بدون هیاهو، گروهی از دانشمندانِ به شدت خلاق از جمله متخصصان علوم اعصاب همچون، یاک پنکساِپ و آنتونیو دیماسیو و ریچارد داویدسون، روانشناس عصبی در حال توسعه رشتهای جدید از علم نفسانی (یا عاطفی) از دهه ۱۹۹۰ بودهاند. حوزه علوم اعصاب حسی، سیستمهای مغزی عاطفی را جدا میکند (تا حد زیادی در مناطقی از مغز که ما با دیگر پستانداران در ارتباط هستیم) که رفتارهای انطباقی را در مهرهداران به اشتراک میگذارد. با کمک تحقیقات علوم عصبی و رفتاری، شروع به درک این مساله خواهیم کرد که مغز نیاکان ما هنوز به خوبی در سیستمهای نئوکورتکس، زنده است. برخلاف رویکرد محاسباتی در ذهن، چرخش عاطفی عمیقا در چیزی که ما در مورد مغز به عنوان واقعیتی بیولوژیکی میدانیم، ریشه دارد. در دهه اول هزاره جدید، مطالعات نفسانی (یا عاطفی) شروع به رخنه کردن به رشتههایی مانند اخلاق (مطالعه رفتار حیوانات) کرد. برای مثال، فرانس دی وال، نخستیشناس تلاش کرد تا با روشی دقیق و علمی، احساسات واقعی را در نیای ما به رسمیت بشناسد. در علم اقتصاد، روان شناسانی همچون دنیل کانمن، به طور مفصل تمایل یک طرفه را شروع کردند که اغلب ناشی از احساسات است و تصمیمگیری منطقی را از مسیر خارج میکنند. و در فلسفه، متفکرانی از قبیل مارتا نوسبوم شروع به معرفی احساسات به عنوان شکلی کاذب از داوری کردند. در نهایت زمان دفاع از احساسات به عنوان نوعی سازگاری بیولوژیکی فرا رسید که نه تنها اصول عقل را دنبال کرده بلکه عقل را فاسد هم نمیکند، بلکه آن را با موفقیت همراهی میکند.
البته، این پروژه بر این فرض استوار است که واقعا احساسات طبیعی عمومی از اجداد ما به ارث برده میشوند. آیا عواطف واقعا جهانی هستند؟ برخی از مورخان و انسان شناسان استدلال میکنند که ما احساسات خود را از تجربه فرهنگی خود یاد میگیریم و به این ترتیب آنها با شرایط بسیار ویژهای تشکیل میشوند. اگر اینطور است، پس استدلال ما درباره اهمیت سرچشمه احساسی در تکامل (و بنابراین ماهیت) ذهن انسان از بین میرود. آیا ساختار عاطفی اساسی ذهن، واقعیتی جهانی و بیولوژیکی است؟
پایه زیستی احساسات انسانی
به تازگی، پایه زیستی احساسات انسانی مورد سوال اندیشمندان قرار گرفته است که تا حد زیادی بر احساسات سطح بالاتر و روایتهای فرهنگی ما در مورد زندگی عاطفی تمرکز دارند. این رویکرد در بزرگداشت تنوع فرهنگهای احساسی و تفاوتهای تاریخی و انسانشناختی، کارهای بسیار بزرگی انجام داده است، اما وقتی احساسات طبیعی را کلا رد میکند، چیز خیلی مهمی را از دست میدهد. یکی از طرفداران پرسر و صدا و محبوب این رویکرد، روانشناس اجتماعی لیزا فلدمن بارِت است. در کتاب او به نام چگونه احساسات به وجود میآیند (۲۰۱۷)،بارِت بیان میکند که احساسات رویدادهای مفهومی هستند، و احساسات ما، مانند عصبانیت یا ناراحتی، ساختارهای ذهنی بسیار سریعی دارند- تقریبا مانند نظریههای مینیاتوری همچون زمان واقعی در مورد تجربیات ما هستند.
احساسات، در این فرمول، فرآیندهای عقلانی هستند، و به زبان نیاز دارند تا احساسات خام را به احساسات گسسته تبدیل کنند. به جای سیستمهای بیولوژیکی یا فیزیولوژیکی، گفته میشود که احساسات بیشتر شبیه افکار هستند و هر فرد در ابتدا در طول زندگی یاد میگیرد که چگونه آنها را به انواع طبیعی نام گذاری و سازماندهی کند، که در حقیقت، طبق گفته بارِت، کنوانسیونها به طور شناختی و از نظر فرهنگی ساخته میشوند. وقتی میل شما در دکان نانوایی فعال میکند، بارِت میگوید که مغز شما آن احساسات را “گرسنگی” مینامد، در حالی که در زمینهای متفاوت – مثلا، اتاق انتظار بیمارستان – باعث میشود که مغز شما به همان احساسات به عنوان “نگرانی” برچسب زند. او همین منطق را به همه احساسات اعمال میکند، و ادعا میکند که هیچ چیزی به عنوان خشم ذاتی یا شهوت وجود ندارد، بلکه تنها تعابیر هستند که وابسته بقراین از برانگیختگی بدنی تعبیر میشوند.
استدلالهای مبنی بر این دیدگاه دور از عقل و نسبت به سایر قیاسها با جنبههای ادراک حسی است. این ادراک حتی با یک پیشنهاد شناختی بسیار جزئی هم در معرض تحریف قرار دارد، و روان شناسان عنوانی به نام “ترجیح” را ایجاد کردهاند که برای فهمیدن چیزی به اشتباه یا فهماندن چیزی که در غیر این صورت مهم نیست استفاده شود. برای نمونه، از شاهدان بپرسید اتومبیل چقدر سریع حرکت میکند وقتی که به وسیله نقلیه دیگری برخورد میکند، سرعت تخمین زده شده برای پاسخگویی شاهدان به طور قابل توجهی افزایش مییابد، در مقایسه با آنهایی که از آنها پرسیده میشود که خودرو در هنگام برخورد به وسیله نقلیه دیگر چقدر سرعت داشته است. جانبداری شناختی در انواع خاصی از ادراک حتی در ادراکات ظاهرا بدون واسطه هم قابل اثبات هستند.
به طور مشابه، بارِت ادعا میکند که ذهن ما به طور خودکار راههایی برای طبقهبندی احساسات به ظاهر احساساتی را پیشنهاد میکند – آنها به نظر غریزی میرسند زیرا ما دسترسی آگاهانه به این شیوه دستهبندی ذهنی را نداشته ایم. با این حال، آنهایی که از نوآوریهای علم نفسانی پیروی میکنند (همانطور که ما پیروی میکنیم) فکر میکنند که احساسات عمیقی از قبیل شهوت، خشم، مراقبت، ترس، جستجو، اندوه و بازی کردن مفهومی ندارند، اگرچه ممکن است به طور مفهومی در انواع ذهن که دارای قابلیتهای مفهومی هستند، به تفصیل شرح داده شوند.
در بررسی دقیقتر، شباهت بین ادراک و احساسات دستهبندی میشوند. برای شروع، در حالی که برخی از ادراک با ساختاربندی بالا به پایین شکل میگیرند (مثلا پیش داوری بر نحوه “دیدن یک غریبه” تاثیر میگذارد)، اما زیاد نیستند. کارهای اخیری که در آزمایشگاه ادراک و شناخت یئل، به ویژه از سوی چئیس فایراستون و برایان شول، صورت گرفته است نشان میدهد که بیشتر ادراک به طور موثق عاری از تاثیر بالا به پایین (درجه احساسات) هستند. همانطور که بارت و دیگران ادعا میکنند ادراک امری کاویدنی برای عملکرد شناختی بالاتر نیست. در حقیقت، به نظر میرسد که اثر تجربی نشان میدهد که محدودیتهای تکراری یا تاثیرات بر ادراک اغلب از احساسات، عواطف و اثرات نشات میگیرند و نه از زبان، عقاید و مفاهیم. به عبارت دیگر، داشتن نظریه شخصی جز به کل یا نظریه فرهنگی در مورد خطر کروکودیلها، کافی نیست، باید بگویید به محض دیدن آنها باید محل را ترک کرد. وابستگی ترس از جزء به کل (که در آن سیستم هشدار دهنده مغز سیستم هشدار زودهنگام را شرطی یا کد گذاری کرده است) میتواند به شدت بر روشی که شما میبینید تاثیر بگذارد (و به آن پاسخ دهد) این همان درک جدید از تمساح را نشان میدهد. حالت احساسی باعث میشود که مفهوم سوسماری را به عنوان ترس تعریف کنیم، در حالی که بارِت و دیگر تفسیرکنندگان فکر میکنند که تعریف آن به عنوان ترس همان چیزی است که حالت احساسی را ایجاد میکند. این به این معنی است که نفوذپذیری درک در حقیقت شکلی دیگر از شناخت است چون نیروی علّی فیزیولوژیکی (به عبارت دیگر، سیستمهای حسی) را آشکار میکند و ادراک و شناخت را محدود میسازد.
الگوی فیزیولوژیکی، زیربنای “خشم” است و چنین الگوهایی در مغز پستانداران به منظور کمک به بقای آنها رشد کردهاند.
از دیدگاه تفسیرکنندگان و من، یا فرهنگ من، میتوانست تصمیم بگیرد که ترس را به عنوان شادی تعریف کند، و تعریف دوباره آن را به این شکل بسازد. اما ترس، ترس را احساس میکند و رفتار خیلی متفاوتی نسبت به شادی دارد. تفسیرکنندگانی همچون بارِت به ظرفیت مثبت یا منفی احساسات (تاثیر مرکزی) اعتراف میکنند، اما بعد احساسات متفاوتی از قبیل ترس و عصبانیت را نسبت به برچسب شناختی این احساس سطح پایین، نسبت میدهند. به نظر ما، این نظریه اساسا علم عصبشناسی، اخلاق و حتی حس (پدیدهشناسی) احساسات ما را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد. که به نظر میرسند سرفصلهای جدیدی برای تمایز احساسات باشند.
به وضوح تنوعی در نمایههای عاطفی ممکن، در افراد و فرهنگهای مختلف وجود دارد که به نظر میرسد از سوی شواهدی از قبیل واکنشهای احساسی غیر معمول در ویژگیهای منحصربفرد فردی و الگوسازی عصبی غیرطبیعی در مطالعات fMRI مورد تایید قرار میگیرند. با این حال اینها بی قاعدگی نیستند که الگوی بیولوژیکی احساسات را بر هم بزنند، بلکه استثنائاتی هستند که به دلیل تفاوت با هنجارها قابل توجه هستند. رشد عاطفی مغزی لایهای، به اندازه کافی تغییر پذیر است تا بتواند تنوعهای بسیاری را به خود احتصاص دهد، بدون اینکه بیولوژی احساسات را نادیده بگیرد. دلیل اینکه ما مشتی رفتار، حالات و احساسات را به عنوان “عصبانیت” طبقهبندی کردیم این است که الگوی فیزیولوژیکی قابل شناسایی، زیربنای آنها است و چنین الگوهایی در مغز پستانداران به منظور کمک به بقای آنها رشد کرده است. اسکن مغزی، تنوع مسیرهای عصبی را در طول خشم یا شهوت نشان میدهد، برای مثال، تنوع کافی برای درهم شکستن توزیع چگالی داده وجود ندارد. سطح بالاتر (یا سومین) زبان، فرهنگ و تفکر آگاهانه بر چگونگی تجلی احساسات ما تاثیر میگذارد، اما گستره حالتهای هیجانی ممکن و تفسیرها تا اندازهای نسبتا جدی و محدود هستند. این امر از استدلال ما ناشی میشود که جهانی بودن عواطف با فضای اندک (البته میتوان از این کلمه به عنوان کنایه استفاده کرد) از طریق تجربه تغییر داده و تبدیل میشوند.
برخی از منتقدان ادعا میکنند که احساسات خاصی در بخش نوقشایی وجود دارد که در گرو احساسات هستند (مانند “حذف به قرینه” (ellipsis)) که به نظر نمیرسد در سطح اولیه تاثیر گذاری ژنتیکی قرار گرفته باشد و به طور گسترده و اختصاصی عواطف انسانی را تحت تاثیر قرار دهد. “حذف به قرینه” عبارتی است که برای توصیف غم و اندوه انسانی است، زمانی که انسان در این اندیشه است که دیگر برای تجربه آینده زندگی نخواهد کرد. سایت غیرعلمی اما جذاب وجود دارد که در واقع فرهنگ لغتی است برای غمهای ناشناخته و مبهم که بسیاری از احساسات سطح بالا از جمله احساس ” اشتیاق آزادی” (liberosis) را در این لغتنامه جمعآوری کرده است – آرزوی آزادی داشتن، دردی که همه چیز را از بین میبرد، مانند زمانی که بسیاری از بزرگسالان تمایل دارند به دوران کودکی برگردند. شیوهای که در آن تاریخ شناسان و انسانشناسان، احساسات را مطالعه میکنند، در واقع به سیر و توضیح این احساسات شناختی، استدلالی و فرهنگی محدود کمک میکنند، همچنین فضایی برای این مطالعه وجود دارد که چگونه این احساسات واضح میتوانند نتیجه تعامل بین سیستمهای عاطفی پستانداران در سطوح پایهای باشند. برای مثال، به نظر میرسد ” اشتیاق آزادی” از شباهتهای پدیدهشناسی و عملکردی با سیستم حسی که به عنوان “بازی” شناخته میشود برخوردار است؛ همچنین “ellipsis” ممکن است ریشه در سیستم بنیادیتر از “وحشت و اندوه” داشته باشد.
در سه دهه گذشته، عصب شناسان احساسی، فنآوری تخصصی را برای ترسیم مسیرهای عصبی متمایز در ابتداییترین و اساسیترین عواطف، به کار گرفتهاند. برای مثال، تحقیقات گسترده بر روی بادامه نشان میدهد که ترس نشانهی روشنی از مغز دارد. و به طور دقیق تحریک الکتریکی موضعی مغز، واکنشهای عاطفی و رفتاری خاص را در حیوانات نشان میدهد. برای نمونه، ترس پستانداران از نوعی طبیعی (مثل گونههای زیستی) با تغییرپذیری متنوع (دوباره مثل گونههای زیستی) همراه است.
در نهایت، هنگامی که این مساله به زندگی حیوانات غیر انسانی بر میگردد، باید با دیدگاهی غیرمنطقی و به ظاهر مضحک تفسیرکنندگان احساسات روبرو شویم. اگر احساسات به شناخت مفهومی بالاتر، بافت فرهنگی و زبان بستگی داشته باشد، در نتیجه، حیوانات غیر انسانی و نوزادان زندگی احساسی ندارند.
قطعا تشخیص احساس در مبحثی غیرزبانی بسیار دشوار است. نمیتوانیم مطمئن باشیم که آیا حیوانات دارای احساسات هستند یا خیر. اما اگر این مانع روششناسی درست باشد، فقط به طور جزیی صادق است، و به همان اندازه با دسترسی غیر ممکن مستقیم ما به ذهن دیگر انسانها همخوانی دارد، در نتیجه همه این مباحث، ما را به وضعیتهای اسف بار در شناسایی میرساند. به جای گرفتن تایید زبانی از اینکه هر موجود تجربه احساسی را تجربه میکند، مشاهده رفتارهای هر موجود خود بیانگر این موضوع میشود. مفهوم واضح ارتباط دادن تجربه عواطف به داشتن مفاهیم این است که حیوانات و کودکان احساس نمیکنند چون زبان ندارند. این به طور قابل ملاحظهای با شواهد مطالعات حیوانات، روانشناسی رشد و نیز عقل سلیم متناقض است.
پس تصویر جدید حیات عاطفی تکامل یافته ما چیست؟ در کتاب ذهن عاطفی: ریشههای عاطفی فرهنگ و شناخت (۲۰۱۹)، استدلال میکنیم که سیستمهای احساسی در درک سیر تکاملی ذهن انسان ( همچون ویژگیهای نیای نخستین ما) به طور مرکزی هستند. ما بینش و اطلاعات را از فلسفه، زیستشناسی و روانشناسی برای ایجاد این برنامه تحقیقاتی جدید به خدمت گرفتهایم.
برای حداقل ۲۰۰ میلیون سال است که مغز عاطفی در حال ساخته شدن است. برای مقایسه، تمرکز رویکرد شناختی، گسترش نئوکورتکس “عقلی” با حدود ۱.۸ میلیون سال پیش، همگی بر روی این صحنه تازه وارد محسوب میشوند، و توسعه سیستم سمبلهای زبانی حتی از این هم تازهتر است. به عنوان مجموعهای از ابزارهای سازگار، احساسات به طور قابلتوجهی مفصلتر از شناخت منطقی عمل کردهاند.
تکامل ذهن باید عمیقتر از قدرت تفکر گزارهای ما باشد – توانایی روشن سازی ما برای دستکاری نمایههای زبانی. ما باید توانایی بسیار بیشتری را درک کنیم – قدرت احساس و پاسخ مناسب به آن. ما نیاز به تفکر در مورد خود آگاهی داریم همچون باستانشناسی که در مورد لایههای رسوبی میاندیشد. در لایههای پایینتر، حرکتهای پایهای داریم که ما را (و دیگر حیوانات را) به سوی محیط زیست برای بهرهبرداری از منابع سوق میدهند. عطش، شهوت، ترس و غیره در تکاملی از قسمتهای پیشین مغز ایجاد میشوند که مهرهداران را به سمت رضایت و بازگشت به هم ایستایی (تعادل فیزیولوژیکی) تحریک میکنند. در پایینترین سطح، ترس، برای مثال، ترسی رادیکالی است. در معرض تهدید، حیوان از ترس خود را میبازد و موجی از فعالیت در بادامه و هیپوتالاموس، تصمیم را برای دفاع یا فرار تعیین میکنند.
مغز پستانداران، حلقهی بازخوردی را بین این سیستمهای احساسی کهن و لایه بعدی ایجاد میکند – یادگیری تجربی و شرطی که موجودات در معرض آن قرار دارند. در لایه دوم، ترس (برای ادامه مثال ما) دقیقتر میشود – موشها از نور میترسند، در حالی که انسانها از تاریکی میترسند. همان سیستم ترس اما با تهدیدهای متفاوت. و در نهایت در انسانها، حلقهی بازخورد دیگری بین فرآیندهای شناختی نوغشایی “منطقی” و زیرغشایی مذکور و سیستمهای یادگیری وجود دارد. در سطحی بالاتر، سطح سوم، ترس با تفکر مفهومی و روایی در سطح بالاتر آمیخته شده است. شایعات و افکار، تحت تاثیر زبان، نمادها، کنترل اجرایی و برنامهریزی آینده، سطح سوم را تشکیل میدهند، اگر چه آنها تحتتاثیر احساسات سطح پایینتر قرار میگیرند. در سطح سوم، به احساسات بشری منحصر به فرد، مانند احساسات ظریف و زودگذر برمیخوریم، که به زیبایی از سوی بزرگان ادبیات همچون هنری جیمز، فیودور داستایوفسکی و در بخش وحشت، ادگار آلنپو نگاشته شدند.
احساسات سطح بالاتر (تاثیرات سطح سوم) هنوز در قسمتهای پایینی مغز ریشه دارند، اما بیشتر به طور خاص با قسمتهای جدیدتری از مغز – نئوکورتکس و مناطق جلویی مرتبط هستند. این به این معنی است که آنها نقشی در کارکردهای اجرایی شناختی ذهن دارند – این نمود را میتوان در فقدان رشد فکری و اداره پاسخهای اتوماتیک حیوانات دید. آنها همچنین در اندیشههای عاطفی هم دخیل هستند (مانند زمانی که قشر پیش پیشانی در قشر کمربندی Subgenual در شبکه حالت پیشفرض حلقه میشود)، و آنها با احساس اراده آزاد یا بازتاب قصد انجام کاری (محتوای احساسی در “فضای واکنش” فعالیت قشر خلفی جانبی پیش پیشانی) مرتبط هستند.
این هفت احساس در انسانها و پستانداران عمومیت دارند اما از طریق سه لایه ذهنی فیلتر میشوند
دلایل زیادی برای ذهن وجود دارد، مانند آنهایی که ارگانیسم را هل میدهند تا نیازهای خاص فیزیکی شیمیایی را برآورده کنند. همچنین عوامل بالا به پایین – آنهایی هستند که احساسات ساختاری و دستگاه کنارهای را از طریق استراتژیهای شناختی و رفتاری تنظیم میکنند. فردیت آگاهی به طور ناگهانی در قوس بالا این حلقه بازخورد به وجود نمیآید، بلکه در تمام موجودات کلاد پستاندار که به عنوان انگیزه اساسی است وجود دارد که عوامل زیستی همایستایی را تحریک میکند. احساسات در لایههای اولیه و ثانویه گاهی به عنوان “ناخودآگاه” تصور میشوند، و حتی زمانی که ما آنها را کنترل میکنیم، دسترسی آگاهانه درونی به عملکرد آنها نداریم. به عنوان مثال، ممکن است بشقاب پشت بشقاب غذا سفارش دهیم – و ممکن است برای بیان این مشکل چرایی را مطرح کنیم. شاید بتوان گفت که احساسات اولیه و ثانویه دارای آگاهی فوقالعاده (احساسات تجربی) هستند، اما هشیاری دسترسی (توانایی دسترسی به منطقی، اداره کردن و انعکاس احساسات) را ندارند.
با پیروی از یاک پنکساِپ (۲۰۱۷ – ۱۹۴۳) فکر میکنیم که همه پستانداران هفت سیستم محرک اساسی را باهم به اشتراک میگذارند: ترس، شهوت، توجه، بازی کردن، خشم، جستجو و وحشت/ اندوه. (پنکساِپ میخواهد نشان دهند که این عواطف خاص، سیستمهای فیزیولوژیکی / رفتاری و همچنین مرتبط با احساسات تجربی هستند. اما جنبههای روانشناختی و فیزیولوژیکی در روشی دوگانه یا حتی در روشی شبه پدیدارگرایی، قابل تفکیک نیستند). هر کدام از اینها مسیرهای الکتروشیمیایی عصبی خاصی همراه با حالات احساسی و الگوهای رفتاری دارند. محققان دیگر این نقشه را کمی متفاوت از آنچه که به عنوان “احساس اولیه” به نظر میرسد ترسیم میکنند، اما ادامه تحقیقات در علوم احساسی بهترین ردهبندی را در دهههای آینده رقم خواهد زد. این هفت احساس در انسانها (و پستانداران) مشترک است، اما از طریق سه لایه در ذهن فیلتر میشوند، و تنوع عظیمی ایجاد میکنند.
علوم زیستی و روانشناسی از نظر تاریخی فقط روی یک لایه از ذهن متمرکز بودند و در نتیجه عکسهای جزئی و گاهی متضاد را از ذهن و رفتار ارائه کردند. روانشناسان و دانشمندان علوم شناختی تمایل دارند بر روی جنبههایی از ذهن انسان تمرکز کنند، در حالی که زیست شناسان اطلاعات بیشتری را از حیوانات غیر انسان ثبت میکنند. اهمیت موضوع در اینجاست که بسیاری از دانشمندان شناختی تمایل به ایجاد مدلهای محاسبهای از پردازش سطح سوم (برای مثال، تفکر نمایشی بالاتر مانند زبان و توجه) دارند، در حالی که رفتارگرایان همچون عصب شناسان بر پردازش سطح ثانویه (مثل نمونههای تقویتی و نمونههای شایسته سازی) تمرکز دارند. در سطح سوم است که ما تکثیر تمایز ظریف احساسات در فرهنگهای مختلف یا در طول تاریخ، و بین افراد را میبینیم، در حالی است که این با ماهیت اساسی احساسات اولیه تناقض ندارد.
علم نفسانی (عاطفی) میگوید که پایینترین لایههای ذهن در لایههای بالاتر نفوذ، گسترش و آنها را تحریک میکنند. تکامل ذهن، داستانی رشدی است که چگونگی ظهور این لایهها را با عملکرد حلقه ای در یکدیگر و بازخورد آن بیان میکنند. با این حال، چنین بازخوردی صرفا فرآیندی مغز نیست، بلکه فرآیندی تجسمی، فعال، تعبیه شده و فرهنگی – اجتماعی است.
دستاوردهای چشمگیر جایگاه شناختی انسان اغلب هدر داده میشود، در حالی که جایگاه احساسی ستایش نشده از بین میرود. برای مثال، پیشرفت صنعت با ابزارهای پیچیده یا تکامل ساختارهای خانوادگی متفاوت ما، هرگز نمیتواند بدون پیشرفت موازی در زندگی عاطفی انسانهای خردمند اتفاق بیفتد. انسانها، به ویژه در گروههای اجتماعی غیر خویشاوند، هرگز چنین همکاری استادانهای نخواهند داشت، اگر این افراد در معرض اهانتهای قابلتوجه عاطفی قرار نگیرند، انگیزهها و تمایلات خود را به سوی همزیستی اجتماعی از پیش تعیین شده می کشانند. همانطور که ریچارد رنگامِ نخستیشناس، در کتاب پارادوکس خوبی (۲۰۱۹)، استدلال میکند که در مقایسه با بستگان نخستین خود، انسانها با کاهش چشمگیر پرخاشگری در واکنش خود، خودشان را اهلی کردهاند. علاوه بر خشم، فکر میکنیم که فرآیندهای انتخابی مشابه تکامل فرهنگی، احساسات دیگری مانند شهوت و مراقبت را نسبت به زمان تکاملی شکل دادهاند.
رویکردی احساسی یا عاطفی میتواند نشاندهنده ارتباط شگفتانگیز احساسات نسبت به ادراک، تفکر، تصمیمگیری و رفتار اجتماعی باشد. ذهن از احساسات اشباع شده است. تقریبا هر ادراک و تفکر ظرفیت دارد، یا از نظر احساسی با یک ویژگی جذب و یا دافعه وزن میشوند. علاوه بر این، این احساسات که در برخورد بین انعطافپذیری عصبی و محیط اکولوژیکی ساخته شدهاند، حد فاصل معنایی حقیقی را فراهم میکنند. معنا، حاصل ضرب یک محصول از تجسم، ارتباط ما با محیط بدیهی، و نشانههای هیجانی از تعامل اجتماعی است، نه مکاتبات بین علامت و مدلول. در نتیجه چالش، بحث روشن سازی این تجسم است. چگونه احساساتی همچون مراقبت، خشم، شهوت و حتی بازیگوشی، دنیای اجتماعی مطلوبی را برای پستانداران ایجاد میکنند؟ جایگاهی پر از اطلاعات برای یادگیری انسان و سیستمی برای خلق افکار ایدهآل؟ در این فصل تلاش میکنیم تا نقشه ای مفهومی برای این راه و پاسخ به این پرسش فراهم کنیم.
درک ریشههای احساسی فرهنگ و شناخت و نقش دقیق عواطف در ذهن به ما این امکان را میدهد که از بازگشت ناسالم به رفتارگرایی و ندانم گرایی دکارتی در مورد هوشیاری حیوانات دوری کنیم. رویکرد تکاملی ما به ذهن پستانداران – که در لایههای حلقههای بازخوردی ساخته شدهاند – واقعیت احساسات حیوانی را تایید میکند، دقیقا همانطور که ما هستیم و همچنین احساسات انسانی منحصر به فرد را. رویکرد احساسی برای تکامل ذهن، موتور عمیق آگاهی انسانی و زندگی عاطفی مشترک ما با دیگر موجودات زنده را نشان میدهد. امیدواریم که بتوانیم درک دقیق و عمیقی از نیازها، خواستهها و انگیزههای آینده داشته باشیم.
پاسخ دهید