معجزه بابا!

چه چیزی ما را از دیگر راست قامتان جدا می‌کند؟ این سوالی است که درست یا غلط، به طور دوره‌ای، ذهن انسان شناسان را به خود مشغول می‌کند. بحث‌های آن‌ها به طور کلی بر زبان، استفاده از ابزار، خلاقیت یا توانایی‌های منحصربفرد ما برای نوآوری تاکید دارند و در دو دهه پیشین، پاسخ‌ به این سوال‌ها در صدر فهرست “انسان انحصاری” قرار ‌می‌گرفت. اما همان طور که دانش ما از توانایی‌های ادراکی و رفتاری نسبت به نخستی سانان افزایش می‌یابد، مرز جدا کننده بین ما و آن‌ها بیشتر تار می‌شود، که این موضوع در مورد وسعت و پیچیدگی به جای حضور یا فقدان وجودی یک رفتار است. تولید و استفاده از ابزار را در نظر بگیرید. شامپانزده ها در انتخاب و شکل دادن ساقه‌های علف برای استفاده به عنوان “میله‌های ماهیگیری” هنگام شکار موریانه‌ها تخصص دارند، اما توانایی آن‌ها برای نوآوری محدود است، بنابراین هیچ حرکت سریع رو به جلویی در توسعه و پیشرفت ابزار وجود ندارد و دقیقا بر عکس انسان‌ها هستند. آنا میچین یک انسان‌ شناس تکاملی، نویسنده و برنامه ساز است که کارهایش را می‌توان در New Scientist و گاردین دید. او از معجزه ای به نام پدر می‌گوید. در ادامه با آراد مگ همراه باشید.

در میان راست قامتان، تنها انسان‌های پدر درگیر احساس پدرانه و همدلی شدند. چرا این تکامل به نفع پدر فداکار تمام شد؟

با این حال، یک جنبه از رفتار انسانی وجود دارد که منحصر به ما است اما به ندرت در کانون بحث‌ها قرار می‌گیرد. بنابراین، ضروری است که بقای گونه‌های ما بر اساس یک شبکه گسترده و مرتبط از سیستم‌های بیولوژیکی، روانشناسی و رفتاری که در طول نیم میلیون سال گذشته تکامل ‌یافته اند، پایه ریزی شوند. با این حال، تا ۱۰ سال پیش، ما برای درک این ویژگی در غفلت به سر می‌بردیم، به این دلیل که فرضیه ای نادرست قلمداد می‌شد و در واقع هیچ اهمیتی نداشت. این ویژگی، مخصوص دوران پدرانگی انسان است، و از اینکه این واقعیت بلافاصله به ذهن خطور نمی‌کند نشانه‌ی غفلت شدید ما از این چهره مهم در جامعه است.

هنگامی که من ۱۰ سال پیش شروع به تحقیق درباره پدران کردم، باور این بود که آن‌ها کم‌تر به زندگی فرزندانشان و حتی کم‌تر از آن به جامعه کمک می‌کنند، و اینکه هر گونه رفتار والدین می‌تواند نتیجه یادگیری باشد نه مهارتی ذاتی. داستان‌هایی که از پدران در رسانه‌ها منتشر می‌شد بر غیبت آن‌ها و عواقب این موضوع برای جامعه ما از نظر رفتارهای ضد اجتماعی و اعتیاد به مواد مخدر، به خصوص در میان پسران، تمرکز داشت.

مشاهدات کمی وجود داشت که اکثریت پدران، بر زندگی فرزندانشان سرمایه‌گذاری می‌کردند. پدران دارای پیوندهای عمیق با فرزندان خود همچون مادران نبودند، زیرا نقش آن‌ها محدود به والد ثانوی بود که به عنوان پیامد کار، در فاصله کمی از خانواده وجود داشت. فقدان وسعت مفهوم پدر در ادبیات و تعمیم اصول کلی آن، واقعا تکان‌ دهنده بود. من به عنوان یک انسان‌ شناس سعی کردم این نقش را به دو دلیل قبول کنم.

فقدان وسعت مفهوم پدر در ادبیات

در وهله اول، به عنوان کسی که شغل فارق التحصیلی خود را به عنوان یک نخستی شناس شروع کرد، می‌دانستم که پدران از آغاز دنیای ما بسیار مهجورند و اغلب نیستند؛ به جز چند گونه محدود از میمون ها در آمریکای جنوبی می‌توان گفت در میان راست قامتان دیده نمی‌شوند البته به استثنای خودمان. در واقع ما در میان ۵ درصد از پستانداران تنها گونه ای هستیم که بر پدران خود ارزش گذاری می‌کنیم. من می‌دانستم که با توجه به طبیعت سیر تکاملی، پدر شدن انسان – با تغییرات پیچیده آناتومیکی، عصبی، فیزیولوژیکی و رفتاری – ظاهر نخواهد شد مگر با سرمایه‌گذاری پدران بر فرزندان خود که برای زنده ماندن گونه‌های ما حیاتی است.

دوم، به عنوان یک انسان ‌شناس؛ موضوع علم انسان شناسی دربرگیرنده ساختارهای اجتماعی و عملکردهایی است که برای درک گونه‌های ما اساسی هستند. مطالعه علمی نژادها پس از آنکه قوم شناختی بر خانواده و نقش مادر تمرکز کرد و به نحو شایسته‌ای ماهیت تعاونی فرزند پروری را تصدیق کردند، به ندرت پدر را به عنوان موضوع مشاهده مورد توجه قرار دادند. چگونه می‌توانیم به طور واقعی خود را دانشمندان انسانی بخوانیم هنگامی که چنین شکاف عظیمی در دانش ما از همنوعان خود وجود دارد؟ در نتیجه، برنامه ای تحقیقاتی را براساس دو سوال بسیار بزرگ و روشنگرانه آغاز کردم:

چه کسی پدر انسان است، و او برای چیست؟

برای درک نقش پدر باید ابتدا درک کنیم که چرا این مورد فقط در گونه ما راست قامتان تکامل یافته است و نه دیگر گونه ها. به ناچار پاسخ در کالبد شناسی و تاریخ منحصر بفرد زندگی ما نهفته است. هر پدر و مادری می‌داند که بچه‌های انسان وقتی به دنیا می‌آیند، به نحو حیرت ‌انگیزی به آن‌ها وابسته هستند. این به خاطر ترکیبی از یک کانال تولد محدود – منتج از دوگانگی ما – و مغز بزرگ ما است که شش برابر بزرگ‌تر از مغزی است که باید برای یک پستاندار به نسبت اندازه بدن خود دارد.

این به این معنی است که، برای اطمینان از زنده ماندن مادر و نوزاد و وجود مداوم گونه‌های ما، ما فرگشت یافته‌ایم تا دوره بارداری کوتاه مدت تکامل یافته با سلامتی و ایمنی از مجرای تولد عبور کنیم. نتیجه این امر این است که کودکان ما مدت‌ها قبل از اینکه مغزشان به طور کامل توسعه یابد به دنیا می‌آیند. اما این تکامل ناقص در رحم منجر به افزایش مادرانگی از سوی مادر برای فرزند نمی‌شود. در عوض، حداقل دوره شیردهی لازم برای زنده ماندن کودک نیز به طور چشمگیری کاهش می‌یابد؛ از شیر گرفتن یک نوزاد می‌تواند سه یا چهار ماه زودتر از حالت عادی اتفاق بی‌افتند. یک تضاد کامل در مقایسه با دوره پنچ ساله ای که برای شامپانزه ها وجود دارد.

چرا این طور است؟

اگر ما، به عنوان یک گونه، مسیر شامپانزه را دنبال می‌کردیم، و فاصله نزدیکی (زمانی که بین تولد یک نوزاد تا نوزاد بعدی وجود دارد) اینقدر طولانی می‌شد؛ برای مغز انسان بسیار پیچیده بود و منجر به ناتوانی در جایگزینی – چه برسد به رشد جمعیت – می‌شد. بنابراین، تکامل برای آن دسته از گونه‌های ما که ممکن است بچه‌هایشان را زودتر از شیر بگیرند و به تولید مثل باز گردند، برای بقای ژن‌ها و گونه‌های ما حکم تضمین را دارند. پیش از رشد و پیشرفت مغز، این تغییرات در بارداری و دوران شیر دهی مادر منجر به یک دوره جدید زندگی در دوران کودکی می‌شود و سبب تکامل شخصیت انسانی منحصر بفرد به عنوان کودکی نوپا خواهد شد.

تاریخ زندگی روش‌هایی را شرح می‌دهد که در آن یک گونه در طول عمر خود بسته به انرژیی که دارد بر ارزش زندگی خود سرمایه‌گذاری می‌کند. چگونه این توزیع – بین تولید مثل، رشد و نگهداری –  بر دوره های مختلف زندگی مثل بارداری؛ طول دوران شیردهی، سن بلوغ جنسی، تعداد دفعات آمیزش و طول عمر اثر می‌گذارد. در بیشتر گونه‌ها، از جمله تمام نخستی سانان که از ما جدا هستند، دوران حیاتشان دارای سه مرحله زندگی متمایز از هم خواهد بود: نوزادی، نوجوانی و بزرگ ‌سالی. نوزادی زمانی است که از شیر گرفته می‌شوند. نوجوانی پس از دوران شیر دهی تا بلوغ جنسی ادامه پیدا می‌کند و بزرگسالی از بلوغ جنسی تا زمان مرگ را در بر می‌گیرد. اما انسان‌ها پنج مرحله زندگی را تجربه می‌کنند:

نوزاد، کودک، نوجوان، جوان و بزرگ ‌سال

مرحله کودکی از زمان پایان دوران شیردهی تا زمان استقلال رژیم غذایی به طول می‌انجامد. ما انسان‌ها نوزادان خود را قبل از اینکه قادر به یافتن و خوردن غذا باشند، آن‌ها را خیلی زود از شیر جدا می‌کنیم. در نتیجه، زمانی که از شیر گرفته می‌شوند، هنوز به یک بزرگ ‌سال نیاز دارند تا آن‌ها را تغذیه کنند تا زمانی که خود قادر به انجام این کار باشند، که تا آن زمان به دوران نوجوانی رسیده اند.

مادر نوزادانش را زودتر از موعد به دنیا می‌آورد و وقت کمتری را برای شیردهی آن‌ها صرف می‌کند. از آنجا که شیردهی به معنای دفاع از نوزاد در برابر دیگر عوامل است، یک ‌بار دیگر، به سرعت مادر حامله می‌شود، و می‌بایست جنین گرسنه بعدی را نیز تغدیه ‌کند. اما به یقین او وقت یا انرژی لازم برای این کار را نخواهد داشت.

در این مرحله به کمک نیاز خواهد داشت. هنگامی که چنین مسائل حیاتی حدود ۸۰۰۰۰۰ سال پیش برای اولین بار ظاهر شدند، خویشاوندان مونث وارد بازی شدند. مادر می‌توانست روی کمک مادرش و یا خواهر، خاله، مادر بزرگ و حتی دخترهای بزرگ‌تر حساب کند. اما چرا در این میان “پدر” نادیده گرفته شد؟ همکاری بین گروهی از افراد هم جنس به طور کلی زودتر از گروهی از افراد غیر هم جنس شکل می‌گیرد، حتی اگر آن فرد جنس مخالف پدر باشد. این به این دلیل است که “پی‌گیری” در تقابل با هم جنس از نظر شناختی بیشتر است. در حالی که هنوز بحران تعهد پدر به خانواده به وجود نیامده بود، زنان این نقش حیاتی را برای یکدیگر انجام دادند.

پانصد هزار سال پیش، مغز اجداد ما جهش بزرگ دیگری را در مقیاسی بزرگتر تجربه کردند و اینبار کمک زنان به تنهایی برای مادر کافی نبود. این مغز تازه و جهش یافته بیشتر از همیشه مشتاق بود. نوزادان هنوز درمانده به دنیا می‌آمدند و نیاز به کمک داشتند، و هم چنین به غذا – گوشت –  و حالا احتیاج داشتیم کارکرد مغز ما به شکلی پیچیده تر همه چیز را پردازش و درک کند. مادر احتیاج داشت تا با نگاهی فراتر از یک زن به او توجه شود. کسی که به طور ژنتیکی برای بچه‌اش انرژی صرف می‌کند همانطور که مادرش نیز برای او همین کار را کرده است. این توجه و نگاه متفاوت به یقین کار پدر است و باید از سوی او ابراز شود.

بدون ورود پدر، بقای فرزند با تهدید روبرو می‌شود و از این رو، میراث ژنتیکی پدر به نسبت دیگر گونه ها منطقی به نظر می‌رسید.

با گذشت زمان و پیچیده تر شدن زندگی، مرحله دیگری از زندگی در انسان تکامل یافت: بزرگ‌ سالی. این دوره‌ای از یادگیری و اکتشاف است و قبل از آنکه عوامل حواس ‌پرت کننده به همراه بلوغ جنسی پدیدار شوند. با این مرحله در زندگی انسان، پدرها به واقع وارد خانه خودشان شدند. زیرا در مورد قوانین همکاری، مهارت شکار، تولید ابزار و آگاهی از محیط و ساکنان آن چیزهای زیادی برای یادگیری وجود داشت. مادران، که هنوز بر داشتن کودک بعدی متمرکز بودند، صرفا می‌توانستند تجربیات محدودی را در اختیار فرزندان خود قرار دهند، بنابراین این پدر بود که باید نقش معلم را ایفا می‌کرد.

مهارت‌های حیاتی پدر

این موضوع هنوز هم درباره پدرانی که من و همکارانم در سرتاسر دنیا روی آن‌ها تحقیق می‌کنیم، درست است. در تمام فرهنگ‌ها، صرف‌ نظر از مدل اقتصادی، پدران به فرزندان خود مهارت‌های حیاتی برای زنده ماندن در محیط خاص خود را آموزش می‌دهند. در میان قبیله کیپسیگس در کنیا، پدران به پسران خود در مورد جنبه‌های عملی و اقتصادی کشت چای آموزش می‌دهند. پسران از سن ۹ تا ۱۰ سالگی به مزارع برده می‌شوند تا مهارت‌های عملی لازم برای تولید محصولی بادوام و کیفی را یاد بگیرند، اما علاوه بر این، آن‌ها اجازه دارند در رویداد‌های اجتماعی که در آن معاملات انجام می‌شوند، به پدران خود بپیوندند تا اطمینان حاصل کنند که فرزندان آن‌ها مهارت‌های مذاکره و روابط لازم را برای موفقیت در چنین سکونت‌گاه دشوار و حیاتی را دارند.

در مقابل، فرزندان قبیله آکا در هر دو جنسیت، پدرانشان را در شکار روزانه که در جنگل‌های جمهوری دموکراتیک کنگو رخ می‌دهد، همراهی می‌کنند. پدران آکا شاید مهم‌ترین و پدرترین پدرها در دنیا هستند، زیرا تقریبا نیمی از وقت روزانه خود را در تماس و تعامل واقعی با فرزندانشان سپری می‌کنند. این امر نه تنها آن‌ها را قادر می‌سازد تا در کمین کردن و یادگیری مهارت اصلی شکار بهترین باشند، بلکه به پسران در مورد نقش خود بعنوان والدین برای فرزند آینده هم آموزش می‌دهند.

و حتی در غرب، پدران منابع حیاتی آموزش هستند. در کتاب “زندگی پدر” (۲۰۱۸)،استدلال می‌کنم که پدران نقش خود را با هزاران روش مختلف و با توجه به محیط زیستی خود ایفا می‌کنند، اما وقتی با دقت نگاه می‌کنیم، همه این نقش ها در دایره آموزش انجام می‌گیرند. بنابراین، در حالی که به نظر می‌رسد بسیاری از پدران غربی مهارت‌های عملی زندگی را کسب نکرده اند، بسیاری از مهارت‌های اجتماعی که برای موفقیت در دنیای رقابتی و سرمایه‌داری ضروری است را به فرزندان خود منتقل می‌کنند. هنوز هم بسیار مهم است که چرخ‌های موفقیت به وسیله تعاملات اجتماعی بچرخند – و شناخت قوانین این تعاملات به معنای شروعی بزرگ است حتی اگر دانش پدر فقط برخواسته از یک محیط کاری خوب باشد، باز به کارمان می‌آید و کمک می‌کند قوانین را بشناسیم.

مغز والدین

پدران برای زنده ماندن فرزندانمان و گونه‌های ما بسیار حیاتی هستند که تکامل آن‌ها و شایستگی آن‌ها بر اساس بخت و اقبال و یا شانس نیست. مانند مادران، پدران هم از لحاظ بیولوژیکی، روانشناسی و رفتاری به والدین خود رفته‌اند. در نتیجه دیگر نمی‌توانیم بگوییم که مادر بودن غریزی است و پدر بودن اکتسابی است.

تغییرات هورمونی و مغزی در مادران جدید در پدران انعکاس می‌یابد. کاهش تغییر ناپذیری در تستوسترون و تغییرات در سطوح اکسیتوسین، یک مرد را آماده می‌کند تا پدری حساس و پاسخگو باشد، با نیازهای فرزندش هماهنگ شود و انگیزه و میل خود را برای ارتباط با همسری دیگر به کم‌ترین میزان برساند. یک قطره هورمون تستوسترون مرد، میزان دوپامین را افزایش می‌دهد؛ این به این معنی است که هر وقت با بچه‌اش در تعامل است بهترین پاداش نورو شیمیایی را دریافت می‌کند. ساختار مغزی او در نواحی که موضوع والدین مهم می‌شود تغییر می‌کند. در مرکز مغز قدیمی (لیمبیک) مغز، مناطقی که با محبت، پرورش و تهدید مرتبط هستند، در ماده خاکستری و سفید افزایش می‌یابند. به همین ترتیب با افزایش اتصال و تعداد زیاد نورون‌ها، مناطق شناختی نئوکورتکس بالاتر قرار می‌گیرند تا همدلی، حل مساله و برنامه‌ ریزی را افزایش دهند.

اما به طور جدی، پدر تکامل نیافته است تا در مقابل مادر باشد، مادری مرد. تکامل از انسداد متنفر است و اگر یک نوع فرد می‌تواند نقش خود را به تنهایی انجام دهد، پس نقش‌ها را در یکدیگر تکثیر نمی‌کند. در عوض، نقش پدر در این جهت تکامل یافته است که مادر را کامل کند.

این واضح‌تر از ساختار عصبی خود مغز نیست. روانشناس اسرائیلی، شیر اتلین در مطالعه fMRI در سال ۲۰۱۲، شباهت‌ها و تفاوت‌های موجود در فعالیت مغزی بین مادران و پدران را هنگامی که به ویدیوهای کودکان خود نگاه می‌کردند، بررسی کرد. او دریافت که هر دوی این والدین به طور مشابهی برنامه ‌ریزی شده‌اند تا نیازهای عاطفی و عملی فرزند خود را درک کنند. برای هر دو والدین، اوج فعالیت در مناطق مرتبط با همدلی در مغز دیده شد. اما فراتر از این، تفاوت‌های بین والدین بسیار شدید بود.

نقطه اوج فعالیت مغزی مادر در بخش لیمبیک مغز او دیده شد – هسته قدیمی مرتبط با محبت و تشخیص خطر – نقطه اوج فعالیت ذهنی پدر در نئوکورتکس، به خصوص در مناطق مرتبط با برنامه ‌ریزی، حل مساله و شناخت اجتماعی اتفاق افتاد. این بدان معنا نیست که هیچ فعالیتی در ناحیه لیمبیک برای پدر و نئوکورتکس برای مامان وجود ندارد، اما نواحی مغزی که بیش‌ترین فعالیت را ثبت کرده‌اند، کاملا متفاوت بودند، و نقش‌های رشدی متفاوتی را نشان می‌دادند که هر والد برای پذیرفتن آن تکامل ‌یافته است. جایی که یک کودک توسط دو پدر پرورش داده شود – به جای پدر و مادر – پلاستیسیته مغز انسان تضمین می‌کند که در مراقبت اولیه پدر، هر دو ناحیه – چه برای پدر و چه برای مادر – سطح بالایی از فعالیت مغزی را نشان دهد، به طوری که فرزند هنوز از محیطی کاملا توسعه یافته بهره‌مند بود.

رفتار رشدی پدر فرزندی

پدران و فرزندانشان تکامل ‌یافته اند تا رفتاری مهم از لحاظ رشدی را با یکدیگر انجام دهند: یک بازی بدون نظم و ترتیب. این شکلی از بازی است که همه ما آن را می‌شناسیم. یک بازی به شدت فیزیکی با کلی بالا و پایین پریدن ها، به همراه فریاد و خنده‌های بلند. این برای پیوند پدر و فرزند و رشد کودک به دو دلیل حیاتی است:

اول، طبیعت و ذات فوق‌العاده این رفتار است که به پدران اجازه می‌دهد تا به سرعت با بچه‌هایشان رابطه برقرار کنند؛ این یک روش کارآمد برای دستیابی به یک پیوند قوی نورو شیمیایی است، پیوندی حیاتی که جوامع غربی به آن نیاز دارند، جایی که هنوز در آن پدران برای فرزندان خود انگیزه اولیه محسوب نمی‌شوند. دوم، به دلیل ماهیت معکوس بازی و خطر ذاتی آن است. پدران از همان ابتدا به کودک در مورد بده بستان ها در روابط، چگونگی قضاوت و مدیریت درست موقعیت های پرخطر را یاد می‌دهند؛ پدران به فرزندان خود حتی در سنین بسیار پایین، این درس‌های مهم زندگی را آموزش می‌دهند.

و ما چطور می‌توانیم بدانیم که پدران و کودکان ترجیح می‌دهند با یکدیگر بازی های شلم و شوربا کنند تا اینکه بگویند، دوست داری بغلت کنم؟ آنچه آنالیز هورمونی نشان می‌دهد، وقتی بحث تعامل با یکدیگر مطرح می‌شود، پدران و کودکان، اوج اکسی‌توسین خود را دریافت می‌کنند، و این نشان‌ دهنده افزایش پاداش به سبب بازی با یکدیگر است. اوج اکسی‌توسین در مادران و نوزادان زمانی است که با هم مهربان هستند. بنابراین تکامل، پدران و کودکان مجبور را می‌کند تا این رفتاری مهم رشدی را با یکدیگر و با هم انجام دهند.

ما باید درباره پدرانی بحث کنیم که مربی فوتبال هستند، داستان شب می‌خوانند و هیولاهای شبانه را می‌ترسانند

دلبستگی پدرانه

به همین ترتیب، دلبستگی یک پدر به بچه‌اش به گونه‌ای تکامل ‌یافته است که به طور جدی متفاوت از مادر باشد. دلبستگی (وابستگی) وضعیتی روانی را توصیف می‌کند که ما را وارد رابطه ای فشرده و پیوند یافته با عشقمان، والدین، کودکان و حتی برخی از بهترین دوست‌هایمان می‌کند. در تمامی این موارد، داشتن دلبستگی قوی در رابطه مانند تکیه گاهی امن عمل می‌کند که می‌توانیم با آن وارد گود شویم و دنیا را کشف کنیم، یک دانش آشکار که همیشه می‌توانیم برای کمک و عشق به کانون دلبستگی هایمان برگردیم. جایی که دلبستگی پدر و مادر به آن مربوط می‌شود، دلبستگی بین مادر و فرزند بهترین توصیفی است که می‌توان ارائه داد، یک دلبستگی منحصربفرد، یک جفت چشم درونی که براساس محبت و مراقبت توصیف می‌شود. در مقابل، دلبستگی پدر به فرزندش علاوه بر اینکه عناصری از محبت و مراقبت را دارد، در واقع بر اساس چالش است.

این تفاوت مهم باعث می‌شود که پدر فرزندش را به سمت بیرون هدایت کند، آن‌ها را تشویق می‌کند تا با انسان‌ها آشنا شوند، روابط بسازند، و در جهان موفق شوند. به دلیل این نوع خاص از دلبستگی پدرهاست که مطالعات بارها نشان داده اند به طور خاص پدران هستند که فرزندان خود را تشویق می‌کنند تا بیش‌ترین بهره را از دانش خود ببرند. این پدران هستند که به توسعه رفتار اجتماعی مناسب کمک می‌کنند و حس ارزش گذاری را در کودک می‌سازند.

مفهوم پدر

با نگاهی به پشتوانه دانش ما از ۱۰ سال پیش و مقایسه آن با چیزی که امروزه می‌دانیم، نتیجه‌گیری من این است: ما باید مکالماتی را که در مورد پدران داریم تغییر دهیم. درست است که برخی پدران در دوران پدرانگی خود حضور ندارند، و این امر درباره مادران هم صادق است. اما بیشتر پدران از این دست افراد نیستند. ما نیاز داریم دید خود را از مفهوم پدر با همه جنبه های پدرانگی که در اطراف خود می‌بینیم گسترش دهیم. بدون توجه به اینکه آیا آن‌ها با فرزندانشان زندگی می‌کنند یا نه، پدران به رشد عاطفی کودک خود ارزش می‌بخشند و از نظر فیزیکی و عقلانی آنان را بارور می‌کنند.

ما باید درباره پدرانی صحبت کنیم که مربی فوتبالند، داستان‌های شب می‌خوانند، جوراب‌های مدرسه را برایمان پیدا می‌کنند، و هیولاهای شبانه را می‌ترسانند. چه کسی انعطاف ‌پذیری روحی کودکان را تقویت و آن‌ها را برای ورود به یک دنیای اجتماعی پر از پیچیدگی آماده می‌کند. کسی که به خاطر تکامل فرزندانش و از این نظر که کارش را در مقام پدرخوانده، پدر اجتماعی، پدر برزرگ، دوست، عمو، دایی، همسر و همدم درست انجام می‌دهد تعریف می‌شود و نه به خاطر ارتباط ژنتیکی با فرزندانش.

و با گسترش این مکالمه و به اشتراک گذاری دانش تازه خود، به پدران اجازه ‌دهیم که نسبت به فرزندان خود بیشتر مشارکت داشته باشند، کاری که نتیجه آن همه ما را سودمند می‌سازد. پسران امروز که در محیط خانه پدر را برابر با مادر می‌بینند، زمانی که خودشان پدر و مادر می‌شوند از این الگو پیروی خواهند کرد. این منجر به تغییر در فرهنگ خواهد شد؛ حرکتی به سمت برابری در کارهای خانه، به اشتراک گذاری بار فرزند پروری برای توسعه خانواده، چیزی که امروز مسئولیت آن به طور قابل ‌توجهی بر دوش مادران است و از بین بردن شکاف جنسیتی.

علاوه بر این، نقش خاص پدر در آماده ‌سازی کودک برای ورود به دنیایی گسترده‌تر از خانواده – شکل دادن احساس و توسعه رفتاری، آموزش قوانین رفتار اجتماعی و زبان، کمک به انعطاف پذیری ذهنی در مواجهه با خطر، مقابله با چالش ها و غلبه بر شکست ها – می‌تواند مهم‌تر از همیشه باشد. وقتی که با بحران سلامت روانی در نوجوانان روبرو هستیم و در دنیایی زندگی می‌کنیم که بر روی قوانین جدید اجتماعی می‌چرخد، شکل زندگی دیجیتال و آن لاین.

مردان تکامل ‌یافته اند تا به پدر تبدیل شوند و به عنوان بخشی کاملا همسان در فرزند پروری مشارکت داشته باشند. حدود ۸۰ درصد از مردان آرزو دارند که پدر شوند. من معتقدم که زمان آن رسیده‌ است که بدانیم آن‌ها واقعا چه کسانی هستند.

شهین غمگسار
مترجم هستم. با واژه‌ها سروکار دارم. و گاهی می نویسم.